چند ترانه از مصطفی محدثی خراسانی
امّت و امام
پیغام تو را به جان خریدیم امام
با گوش دل و روان شنیدیم امام
در شادی و غم هماره امّت با توست
ما نیز از آن زهر چشیدیم امام
پیام امام
باران شد و بر کویر تب دار نشست
مرهم شد و بر زخم دل زار نشست
ای پیر، پیام آتشینت آن روز
چون صاعقه بر خرمن کفّار نشست
آفتاب راه
خورشید پرندۀ نگاهم باشد
کوهی همه نور تکیه گاهم باشد
تردید نمی کنم به پایان سپید
تا چشم تو آفتاب راهم باشد
تسلیت
پر خاطره دفتر تو باشد ای باغ
این قلب کبوتر تو باشد ای باغ
پژمرد گلی، تسلیتم را بپذیر
این غم، غم آخر تو باشد ای باغ
مجال فریاد
در حنجره بال بال فریادی هست
انگار هنوز حال فریادی هست
تو وقف زبانِ بستۀ این خلقی
تا در نفست مجال فریادی هست
تو را می خواند
این سینۀ پردرد تو را می خواند
این خسته ترین مرد تو را می خواند
تا باز به رقص شعله برخیزد گرم
این آتش دلسرد تو را می خواند
تجسّم حقیقت
تجسّم حقیقتی
پس از خیال و خوابها
طلوع صبح چشمه ای
پس از شب سرابها
پرندۀ صدای من
بیا به اوج آسمان
به پیشواز روشنی
غزل بخوان غزل بخوان