قصه ی انقلاب
مریم حقیقت

قدیما تو سرزمینی که حالا
شده ایرون تمام عاشقا
یه قفس بود به بزرگی وطن
یه جایی واسه خـدا رو گم شن
یه قفس که توش پر از پرنده بود
هرکی کمتر می پرید برنده بود
کلید قفس تو دستای یه گرگ
گرگه هم اسیر شیطون بزرگ
تو قفس هرکی سرش به کاری بود
عادت پرنده هاش بی عاری بود
کلاغه قصه را وارونه می خوند
همش از صدای شیطونه می خوند
پشت هم خبرهای دروغ میداد
به دلا خورشید بی فروغ میداد
کفترا دلخوش آب و دون بودن
نمی فهمیدن واسه چی کفترن
رو دلاشون کفن پر می دیدن
گرگ بدجنس و کبوتر می دیدن
عقاب قصه مون آشیون نداشت
واسه پرواز دوباره جون نداشت
تا که خواست قفس را بشکنه صداش
آسمونو قیچی کردن از پراش
***
یه روزی از آسمون صدا اومد
لرزیدن توی قفس دلای بد
یه صدا پروازو داد به کفترا
آب و دون پاشید واسه پرنده ها
حس پروازو دوباره زنده کرد
دوباره پرنده را پرنده کرد
سرزمین لاله شد اسم قفس
دوباره یکی شدن سی تا نفس
قفس از خودش پرید، پرنده شد
تو نبرد با بدی برنده شد
گرگه را فراری داد هدهدمون
فصل رسوایی شمشیر به خون
***
حالا پیر ما دیگه پر کشیده
بعد اون خورشیدو هیچ کی ندیده
اما ما هنوز همان سی تا پریم
یادمون نره هنوز کبوتریم
یادمون نره صدای یا حسین
یادمون نره کی بود پیر خمین
