پدربزرگها و مادربزرگهایی را ببینم که یا بر روی صندلی چرخ دار یا شکسته
و خمیده به امید شفاعت تو از راههای دور زائرت شدهاند. دلم میخواهد دستان
پیرنشان را ببوسم، پاهای پینه بستهشان را نوازش کنم، بر تُرُک پوستشان مرهم
بگذارم. دلم میخواهد برای کبوترانی که به حرمت پناه آوردهاند دانه بریزم.
دلم میخواهد زائرت باشم!
ولی زیارت تو توفیق میخواهد. به همّت نیست که دعوت میخواهد. باید که
دل شکسته بود تا تو عنایتی کنی. باید که دردمند بود تا توجهی کنی. آن کسی
که میآید به پای خود نمیآید، به راه دل میآید و راه دل برای هر کسی گشوده
نیست. آنجا دروازه آسمان است. آستانه آسمان حرمت دارد.
ولی من دعوت نشده بودم. من راه به آنجا نداشتم، تلاش کردم که بیایم
ولی نشد. به هر دری که زدم برایم بسته بود. هر سعیی که کردم بیهوده بود.
نمیدانم چرا ولی من هرچه کردم در افق نگاه تو قرار نگرفتم. قرار گرفتن در
افق نگاه تو توفیق میخواهد.
حالا دلم شکسته است. حالا دردمندم. آن روز که میخواستم بیایم حاجات
زیادی داشتم و میخواستم تو شفیع من شوی تا به حاجاتم و آرزوهایم برسم ولی
امروز یک حاجات بیشتر ندارم؛ اینکه مرا بطلبی. امروز حاجت من تویی و تنها تو
میتوانی مرا حاجت روا کنی .میخواهم که زائرت باشم.
به حرمت پرواز کبوتران، به حرمت قدمهای زائرانت، به حرمت دل
شکستۀ بیمارانی که پنجرۀ فولادت دخیل بستهاند، به حرمت این روز که روز
میلاد توست قَسَمت میدهم مرا هم دعوت کنی، دلم میخواهد
زائرت باشم!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 25