کتی خوب به خاطر داشت شبی که در ایوان خانه خوابیده بود، خواب دیده بود
که انسانهایی با قیافههای عجیب و غریب به سراغش آمدهاند وقتی فردای
آن روز از خواب بیدار شد، خودش را در تختخواب خود در اتاقش دید.
وقتی می-خواست موضوع را با پدر و مادرش در میان بگذارد متوجه
شد که آنها شب قبل را برای مداوای بیماری که در کوهستان
زندگی میکرده است به آنجا رفتهاند و کتی در خانه تنها بوده
است. پدر کتی پزشک بود و مادرش پرستار. از سال گذشته
او بارها این مسئله را در ذهنش مرور کرده بود ولی به نتیجۀ
درستی نرسیده بود و نفهمیده بود که در آن شب چه اتفاقی برایش
افتاده است.
صدای تک نوازی ویولون از رادیوی ماشین پخش میشد و
اتومبیل پدر، جادۀ کوهستانی را در میان جنگل زیبا طی میکرد.
بالاخره به خانۀ آقای اسمیتی رسیدند. هر کس وسایل خود را در اتاق مخصوص خود
جای داد و پدر و مادر برای خرید مواد غذایی به تنها فروشگاه دهکده رفتند.
کتی پشت پنجره رفت و در قاب پنجره به جنگل انبوه و مرموز خیره شد. همینطور
که به جنگل خیره شده بود احساس کرد چیزی در
لای درختان تکان میخورد.
فکری به خاطرش رسید. کنجکاوی بر او
غلبه کرد. کوله پشتیاش را برداشت و به
داخل جنگل دوید.
هوا بسیار خوب بود و طراوت جنگل کتی
را شادمان کرد. لحظها-ی ایستاد تا از یک
کفشدوزک زیبا بر روی تنۀ درخت عکس
بگیرد. بعد از آن چشمش به یک آفتاب پرست افتاد
که خودش را با مهارت زیادی همرنگ تنۀ درخت کرده بود.
خورشید در حال غروب بود. کتی فوراً به خانه برگشت. دود سیگار از خانه به مشام میرسید.
قلب کتی فرو ریخت. پدر فقط وقتی خیلی نگران بود، سیگار میکشید. کتی با احتیاط در را باز
کرد و وارد شد. خواهر کوچکش به سمت او دوید و فریاد زد: کتی! کتی جون!
پدر در حال قدم زدن در هال بود و مادر در حالیکه سرش را در میان دستانش گرفته بود روی
مبل نشسته بود. کتی از لیوانی که در روی میز وسط اتاق بود و قاشقی که درون آن بود و همچنین
قرصهای متعدّدی که روی میز، پخش و پلا بودم توجه شد که حال مادرش از نگرانی بد شده
است، پدر با دیدن کتی، سیگار را درون لیوان قهوهاش انداخت و با خشم به طرف کتی آمد،
چشمانش از عصبانیت و نگرانی قرمز شده بود و عرق روی پیشانیاش نشسته بود.
پدر با همان وضعیت روحی پرسید: کجا بودی؟!
ادامه دارد....
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 7