خاطرات یک پستچی
قاسم رفیعا
مقصد
اگه بگم قیافهش کپی ملکالشعرای بهار بود، باید
باورکنید؛ باوقار و میتن، عینک پنسی و عصای چوب
گردویی، قدمهای شمرده، اون جوری که انگار اصلاً
عجلهای برای رسیدن نداره. سر یک ساعت خاص
میآمد. معمولاً نامه داشت. از همه جای ایران، به اسمهای
مختلف، امّا نه من میشناختمش، نه کس دیگهای، چند
سال پیش ظهور کرد. یک خونۀ ویلایی حاشیۀ طرقبه
خرید. نه کسی از خونهاش بیرون میاومد، نه کسی به
خونهاش میرفت، نه کسی را به چایی دعوت میکرد و
نه با سفره کسی شریک میشد. خودش بود و خودش.
هر چند خونهشو بلد بودم، اما هیچوقت نامه براش
نمیبردم، چون هر روز خودش سر ساعت ده و ربع،
پیدایش میشد، نامههایی رو که نوشته بود ارسال میکرد.
حساب و کتابش دقیق بود. انعام هم نمیداد. اصلاً رسم
نبود، اینجا هیچ کس انعام نمیده. بعد سوار اتوبوس
میشد و میرفت مشهد.
این کار هر روز تکرار میشد، سر ساعت مقرر. تا این
که یک روز نیومد. با خودم گفتم لابد فردا مییاد، امّا
بازم نیومد. تبدیل به یک سوال بزرگ شد. آقای رئیس
که خیلی از پیرمرد خوشش میآمد، طاقت نیاورد و
یک روز نامههای رسیده رو داد دستم و گفت: لابد
نامههاشو میبره مشهد ارسال میکنه... برو در خانهاش
شاید بیچاره مریض شده باشه.
تا ویلای پیرمرد با موتور بیست دقیقه بیشتر راه نبود.
هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد. نامهها را از شکاف
در انداختم توی حیاط .
باز چند روز گذشت، پیرمرد نیامد. باز یکی دو تا نامه
آمد و باز نامهها را برداشتم و بردم، یک حس غریب
بهم میگفت اتفاقی افتاده نامهها را از شکاف در انداختم
تو و برگشتم. وسط راه فکری به خاطرم رسید. دوباره
برگشتم، اون اطراف کسی نبود. موتورم را قفل کردم
و از در بالا رفتم. وقتی پریدم توی ویلا، دیدم همه
نامهها پشت در حیاط جمع شده. اونا رو جمع کردم و
توی خورجین گذاشتم. آب استخر زرد شده بود. بوی
عجیبی توی ساختمون پیچیده بود. درها باز بود. وقتی
وارد ساختمون شدم پیرمرد پهن شده بود روی زمین،
انگار سالها پیش مرده بود. اون چهرۀ دوست داشتنی ،
چنان خوف انگیز شده بود که چند متر پریدم عقب،
بدنش داشت تجزیه میشد، گیج شده بودم. به طرف
تلفن دویدم و میخواستم زنگ بزنم امّا ترسیدم موضوع
قتل باشد. به طرف در حیاط دویدم و همۀ درها را قفل
کردم، سوار موتور شدم و به سرعت خودمو به اداره
رسوندم، با دستپاچگی ماجرا را با آقای رئیس در میان
گذاشتم، آقای رئیس مات و مبهوت نگاهم میکرد.
سریع تلفن پاسگاه را گرفت و یک ساعت بعد،از بس
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 12