ماشین دور ویلا جمع شده بود، جای سوزن انداختن
نبود. با یک آمبولانس جنازه پیرمرد را بردند، من مات
و مبهوت مونده بودم، تا چند روز نه چیزی به دلم
میرفت بخورم و نه شبها راحت بودم. کابوسی بود .الان
هم که فکر میکنم باز موهای تنم سیخ میشود.
بعد از چند روز که از ماجرا گذشت، یک خانمی که
ظاهراً دختر پیرمرد بود آمد و خونه ر ابه بنگاه تحویل
داد. تنها فرزند پیرمرد همین دختر بود که ساکن اروپا
بود و سالهای سال یعنی بعد از مرگ همسر پیرمرد از
ایران رفته بود. وقتی دختر پیرمرد گفت: «پیرمرد هیچ
کس رو توی ایران نداشته»، من شاخ در آوردم ،پس این
همه نامه از کجا میآمد؟
این را به دخترش گفتم، خندید و گفت: «شما هم؟
طفلک... عادت دوران بچگی...» و خندید، دوباره خندید
و خیلی زود ویلا را فروخت و رفت. من توی فکر نامهها
بودم و توی فکر حرفهای دخترِ نه چندان ایرانی پیرمرد.
پشت پاکت یکی از نامهها نوشته بود:
«آدرس فرستنده: اصفهان، نقش جهان، مغازۀ سوهان
شرق، محمد شاه مرادی» و گیرنده هم خود پیرمرد
بود اما داخل پاکت حکایت دیگری داشت، یک چیزی
شبیه به این:
پیرمرد سلام
دیگر از دست تو کلافه شدهام، از بس برایت نامه
نوشتهام خسته شدهام. تو دیوانهای، یک دیوانۀ تمام
عیار، کارت شده همین، نامه بنویسی و برای خودت،
پست کنی و بعد خودت نامههای خودت را بخوانی و
حال کنی، تا کی میخواهی به این وضع ادامه بدهی،
افتادهای این گوشه دنیا تک و تنها، کاش لااقل همه
دارو ندار تو میدادی به اونایی که مستحقند، حداقل
میرفتی خانۀ سالمندان، چار تا آدم میدیدی، حیف :
یک آدم منزوی و تنها هستی، یک آدمی که برای هیچ کس ارزش نداری، برو بمیر...برو بمیر پیرمرد.
همۀ نامهها به خط خود پیرمرد بود...
آن روز تازه فهمیدم پیرمرد خودش برای خودش نامه
مینوشته.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 146صفحه 13