معلوم است مرد نترس و مهربانی هستی. دلم می خواهد مهربانیت را تلافی کنم.»
بعد او را به غار بزرگی که لانه اش بود، برد و یک جعبه پر از جواهر به او داد و گفت: « بگیر این مال توست. هر وقت هم به کمک من احتیاج داشتی به این جا بیا و تبرت را سه بار به زمین بزن. من فوری حاضر می شوم.»
خارکن که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، از شیر تشکر کرد و به طرف خانه اش راه افتاد. وقتی به خانه رسید، تمام ماجرا را از اول تا به آخر برای زنش تعریف کرد. بعد جواهرات را فروختند و با پول آن خانه خیلی زیبایی خریدند. از آن روز به بعد خارکن هر روز چند نوع بره بریان برای شیر می برد. تا این که یک روزخارکن شیر را به خانه اش دعوت کرد. شیر بهانه آورد و گفت: «اگر به شهر بیایم، مردم یا از من می ترسند و فراری می شوند یا این که به طرفم حمله می کنند و به من صدمه می زنند.»
خارکن گفت: «نترس، هیچ اتفاقی نمی افتد.»
اما شیر باز هم امتناع کرد. بالاخره خارکن آن قدر اصرار کرد تا شیر راضی شد و قرار گذاشتند نیمه شب که شهر خلوت است، شیر به خانه خارکن بیاید و تا نیمه شب بعد در آنجا بماند.
فردای آن روز خارکن و زنش تدارک مفصلی دیدند و منتظر آمدن شیر شدند. تا این که نیمه شب شیر به خانه خارکن آمد. خارکن با احترام فراوان او را به اتاق مخصوص برد و مشغول پذیرایی از اوشد. شب گذشت و صبح شد. شیر هنوز خواب بود. وقتی از خواب بیدار شد که ظهر شده بود. خارکن و زنش ناهار را حاضر کردند و جلوی او گذاشتند. شیر همان طور که مشغول خوردن بود، آب دهانش توی سینی غذا می ریخت. زن خارکن که از توی آشپزخانه سرک می کشید، دید و آهسته گفت: « شوهرم مهمان با سخاوتی دارد، ولی حیف که با آب دهانش سینی را نجس کرد.»
شیر که گوشش تیز بود، شنید اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت. تا این که نیمه شب رسید. شیر خداحافظی کرد و رفت. خارکن هم تا آخر شهر او را بدرقه کرد.
چند روز بعد، خارکن برای حال و احوالپرسی شیر رفت. شیر گرفته و ناراحت به نظر می رسید. خارکن هر چه سعی کرد علتش را بفهمد، نتوانست. تا این که شیر گفت: «رفیق خواهشی دارم.»
خارکن جواب داد: «بفرما.»
شیر مکثی کرد و گفت: «اگر می خواهی با هم مثل گذشته دوست باشیم با تبرت محکم به فرق سر من بزن»
خارکن دستپاچه شد و گفت: «این چه حرفی است که می زنی؟ تو عزیزترین دوست منی، آخر من چه طوری می توانم چنین کاری بکنم.»
ولی شیر با اصرار و تهدید خارکن را قانع کرد و گفت: «برام از برگ های خشک آن درخت بچین و روی سنگ صاف فرش کن. وقتی تبرت سرم را شکافت، آن برگ ها را روی زخم سرم بریز. آن کنده را هم بردار بذار جلو دهانم که موقع درد آن را گاز بگیرم و به تو آسیبی نرسانم. یادت باشد هر چه زور و قوت داری بکار ببری.»
خارکن به ناچار هرچه را شیر گفته بود، انجام داد و محکم تبر را بر سر شیر زد. شیر نعره ای کشید که زمین و زمان لرزید. کنده درخت را طوری گاز گرفت که مثل آهک نرم شد و بیهوش روی زمین افتاد.
خارکن فوری برگ های نرم شده درخت را روی زخم شیر ریخت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود، بالای سر شیر نشست و منتظر ماند تا شیر به هوش بیاید. بعد از مدتی شیر به هوش آمد و به خارکن گفت: «غصه نخور چیزی نیست. حالا به خانه ات برو تا یک سال اینجا نیا.»
خارکن با ناراحتی از شیر خداحافظی کرد و رفت. یک سال که تمام شد، خارکن با عجله راه افتاد و به طرف لانه شیر رفت. وقتی آن جا رسید تبرش را سه مرتبه به زمین زد. شیر حاضر شد. سر و روی همدیگر را بوسیدند... از هر دری سخن گفتند و گل شنیدند.
خارکن خجالت می کشید که توی چشم های شیر نگاه کند. شیر هم فهمید، گفت: «رفیق یادت هست با تبر فرق سرم را شکافتی. حالا پاشو. نگاه کن، ببین جاش هست یا نه.»
خارکن هر چه نگاه کرد اثری از زخم ندید. تعجب کرد. شیر ادامه داد: «ولی پارسال زنت حرفی زد که تا صد سال دیگر هم جاش خوب نمی شود. بله رفیق. جای زخم تبر خوب شد ولی زخم زبان زنت هیچ وقت خوب نمی شود. بیا و این کیسه جواهر را بگیر و برو... دیگر هم این طرف ها نیا.»
خارکن حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و ازآن جا رفت.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 27