قصههای کهن تعبیر خواب مجید ملامحمدی
یکی بود یکی نبود. روزی از روزها هارون1 ـ خلیفة ستمگر عباسی ـ که بر تخت نرم و ابریشمی خود در خواب بود، خواب وحشتناکی دید. با ترس از خواب پرید، نعره کشید و وزیر خود را صدا زد. نگهبانهای قصر بزرگ او که ترسیده بودند در پشت در اتاقش دستپاچه شدند.
یکی به این سو رفت، یکی به آن سو دوید. حاجب2، چراغدانی را روشن کرد و کورمال کورمال از راهرویی باریک رد شد. خلاصه... اوضاع قصر به هم ریخت. هر کسی که به دیگری میرسید میپرسید:
- چه شده، برای خلیفه اتفاق بدی افتاده؟
- نکند دشمنانش شورش کردهاند!
اما، نه شورش بود، نه بیماری خلیفه، نه حملهی دشمن، نه انتقام مخالفان، هیچکدام! ماجرا از این قرار بود:
هارون یک خوابِ بد دیده بود. یک خواب وحشتناک. به همین خاطر بدنش میلرزید. تمام تنش خیسِ عرق بود و هر چه آب میخورد، باز هم احساس تشنگی داشت! همسرش به همراه زنهای دیگر قصر بالای سرش بودند و دائم میپرسیدند: آخر حرفی بزن خلیفه، بگو چه شده، ما که نصفه جان شدیم!
هارون هم با همان صدای پرترس و لرزش، وزیر را صدا میزد. بالاخره وزیر، شتابان و سراسیمه به آنجا آمد. با همان لباسِ خوابی که بر تن داشت و چشمهایی پُف کرده و خوابآلود.
او در مقابل هارون تا کمر خم شد و گفت: چه شده سرورم. برایتان اتفاقی افتاده. نکند زبانم لال...؟!
اما هارون وسط حرفش گفت: زودتر خوابگزار3 بزرگ را خبر کنید. من یک خوابِ بد دیدهام!
وزیر با دستپاچگی گفت: باشد. شما کمی آرام باشید.
بگذارید حکیم جوشاندهای به شما بدهد. آنوقت خوابگزار را تا صبح به اینجا میآوریم!
هارون بر سر او فریاد زد: من میگویم الان بیاورید. تا صبح ممکن است من بمیرم!
با گفتن این جملهی خلیفه، زنهای قصر بر سر خود زدند و به گریه افتادند. اما وزیر فوری به حرف آمد که:
- پایم بشکند اگر به همین زودی، خوابگزار را به نزد شما نیاورم!
او با عجله از اتاق خارج شد. هارون اشاره کرد که همهی زنها به اتاقهایشان بروند. حکیم یک پیاله جوشانده به او داد تا بخورد و آرام شود. هارون لباسهای رسمیاش را بر تن کرد و منتظر ماند. حاجب هم یکییکی چراغدانهای اتاق خلیفه را روشن کرد. بعد رفت تا پردهی بزرگ پنجرهی اتاق را کنار بزند. اما صدای هارون او را به خود آورد:
- نه... صبر کن، من میترسم! شاید یک نفر بخواهد از پشت پنجره به طرف من تیر بیندازد. من هنوز تعبیر خوابِ بد خود را از زبان کارگزار نشنیدهام!
حاجب ترسید و کنار رفت. سرانجام وزیر و خوابگزار از راه رسیدند. هر دو تعظیم کردند. خوابگزار تا آمد حرفی بزند، هارون با عجز و غصه گفت: زودتر خواب من را تعبیر کن خوابگزار. عجله کن که خیلی پریشان و مضطرب هستم، زود باش!
خوابگزار با لبخند گفت: خوابتان را تعریف کنید ای امیرالمؤمنین!
هارون گفت: من خواب دیدم در جایی بودم. نمیدانم کجا بود. یک جای بزرگ و ترسناک بود. ناگهان همهی دندانهایم از دهانم بیرون ریخت. من ترسیدم و از خواب پریدم. زودتر تعبیرش را بگو که دارم نصفه جان
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 11