داستان محمدرضا شمس زخم زبان
استان سیستان و بلوچستان
یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم خارکنی زندگی می کرد که مردی مهربان و سخاوتمند بود. خارکن هر روز قبل از طلوع آفتاب به دشت و صحرا می رفت و هیـزم جمـع می کـرد. بعـد هیزم هـا را به شهر می بــرد و می فروخت و از این راه زندگی اش را می گذراند.
یک روز وقتی خارکن کارش تمام شد، گرسنه اش شد. سفره نان و پنیرش را روی زمین پهن کرد و مشغول خوردن شد. اما هنوز لقمه اول ازگلوش پایین نرفته بود که یک دفعه صدای غرش شیری بلند شد و بند دلش راپاره کرد. از جا پرید و خواست فرار کند که دید شیر مثل باد به طرفش می آید. در جا خشکش زد. با خودش گفت: «حالا چه کارکنم؟ الان این شیرگرسنه مرا یک لقمه خام می کند.»
توی همین فکرها بود که شیر نعره کشان و گرد وخاک کنان به او رسید. خارکن که از ترس مثل بید
می لرزید، بی اختیار با یک دست به سر و روی شیر کشید و با دست دیگر لقمه ای نان و پنیر در دهان شیر گذاشت.
شیر آرام شد و مثل بچه آدم کنار خارکن نشست. خارکن که هنوز ترسش نریخته بود، پشت سرهم لقمه می گرفت و در دهان شیر می گذاشت. تا آن که شیر به حرف آمد و گفت: « دستت درد نکند. این طور که
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 26