چو شد فصل بهار و موسم گُل
به گوش پشّه آمد صوت بلبل
ز گرما شد پشّه از جای خود راست
زمین مست جنگی عذرها خواست
- خداحافظ که رفتم بنده، یا فیل!
نمودی بنده را شرمنده یا فیل!
- تو را نه آمدن دیدم نه رفتن
نه وقت آمدن فهمیدهام من
نه وقت رفتنت را دیدهام من
جهان بیوفا چون گوش فیل است
بنی آدم چو آن پشّه ذلیل است
نه وقت آمدن دنیا تو را دید
نه وقت رفتنت هم هیچ فهمید نسیم شمال
در مدرسه
در برنامهی کلاسهای دبستان، نقاشی نبود. هر مادهای هم که بود بیمعنی بود. معنی کجا و فرهنگ نااهل کجا؟
هر چه بود از بر میکردیم. شاگرد، کیسهی زباله بود. درس در او خالی میشد. منابع طبیعی ایران در کتاب جغرافی بودند در خاک ایران. سرمشقِ «ادب» و «راستی» در محیط مدرسه نبود، در رسمالخط مدرسه بود. معلم در سخنرانی مدیر، «پدر دلسوز» بود. در کلاس نه پدر بود نه دلسوز. کتاب درس فارسی یک مرّقع بیقواره بود. در آن، خزف کنار صدف بود؛ قاآنی کنار مولوی. مولوی در کتاب سال سوم ابتدایی بود. مهم نبود که مولوی دور از فهم ما بود. (دور از فهم دانشجوی ادبیات هم هست) شعرش از رو هم درست خوانده نمیشد. آموزش جدا بود از زندگی. کتاب تفالهی واقعیت بود. حرف کتاب، پروانهی خشک لای کتاب بود و کتاب مخاطب نداشت. خود، مخاطب خود بود. در کتاب درس خوانده بودم:
بچه جان بر سر درخت مرو
لانهی مرغ را خراب مکن
و بارها سر درخت رفتم و لانهی مرغ را خراب کردم. نمرهی اخلاقم در مدرسه بیست بود، در خانه صفر. اتاق آبی سهراب سپهری
جنگ
جمعی به جنگ کفار رفته بودند. در بازگشتن، هر یک سرِ کافری بر چوب کرده، میآوردند. یکی، پایی بر چوب میآورد. پرسیدند: «که این را کشت؟»
گفت: «من!» گفتند: «چرا سرش نیاوردی؟» گفت: «تا من برسیدم سرش برده بودند.» رسالهی دلگشا عبید زاکانی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 21