طنز خال آسمون! سیدسعید هاشمی
آخرین امتحان را که دادم با عجله به خانه آمدم. خودکار و کتابم را گوشهای گذاشتم و رفتم پیش بابا که داشت باغچه را آب میداد. گفتم: بابا یه کم پول به من میدی؟
- پول رو برای چی میخوای؟
- میخوام برم کاغذ و حصیر بخرم بادبادک درستکنم.
بابا با تعجب گفت: چی چی درست کنی؟
- میخوام بادبادک درست کنم. چند ماهه تو فکرش هستم. حالا که تابستون شده دیگه بیکارم. میخوام یه بادبادک گنده و خوشگل درست کنم، بفرستم هوا.
بابا تا این را شنید شیلنگ را انداخت توی باغچه. گوش مرا گرفت و گفت: پسرهی بیفکر مگه تابستون، موقع بادبادک درست کردنه؟ برو آماده شو ببرمت کلاس زبان. تابستون، وقت تلاش و کاره. باید تلاش کنی تا توی نُه ماه تحصیلی به پِتپِت نیفتی.
گفتم: بابا تو رو خدا اجازه بده چند روز استراحتکنم. بعداً هم میتونم برم کلاس زبان.
اما بابا گوش نکرد. کشانکشان مرا برد و توی کلاس زبان ثبتنام کرد. من وظیفه داشتم هر روز صبح بروم کلاس و ظهر برگردم. عوضش بعدازظهرها بیکار بودم. به فکرم رسید بعدازظهرها بادبادک را ردیف کنم.
یک روز بعد از ظهر رفتم پیش بابا و گفتم: بابا یه کم پول به من میدی؟
- برای چی؟
- میخوام کاغذ و حصیر و چسب بخرم، بادبادک درست کنم.
بابا که داشت ناخنهایش را میگرفت، ناخنگیر را زمین انداخت گوش مرا گرفت و گفت: بچهی نادون! به جای این کارها برو یه کاری بکن که کار باشه. تو که بعد از ظهرها وقت داری چرا نمیری کلاسی، چیزی ثبتنام کنی.
بابا این را گفت و بعد کشانکشان مرا برد و در
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 8