قصه بهارحمید هنرجو
مادرم! قصهای آشنا بگو
دل من قصه میخواد، حالا بگو
آخه من با قصههات بیدار میشم
روی بال لحظهها سوار میشم
پلهپله میرسم به آسمون
به حیاط مسجد رنگین کمون
مادر از آسمونِ آبی بگو
امشب از شبهای مهتابی بگو
حالا که اخم پرنده وا شده
وقت بیداری غنچهها شده
پس یه قصه از بهار برام بگو
باز دلم گرفته، از امام بگو
اولین بار، با کتابای بابام
رو لبم شکوفه زد اسم امام
توی عکسا صورتش رو بوسیدم
خوابشو هر شب و هر شب، میدیدم
تو میگی: به نام مهربونِ پاک
خالقِ زمین و آسمون و خاک
پسرم! یکی بود و یکی نبود
روزگاری زیر گنبد کبود
به پَر پَرندهها تیر میزدن
شاپرکها رو با زنجیر میزدن
شهر ما خورشید نداشت، بهار نداشت
هیچکی به زخم پرنده کار نداشت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 24