داستانک محمدرضا شمس آرزو
رعیتی بود به نام کاسعلی یک روز او چند تا خروس چند تا تخممرغ و مقداری جوبرداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی به آنجا رسید ، دید در خانه باز است، داخل شد. ارباب با زیرشلوار و زیر پیراهن توی ایوان روی بالش لم داده بود، دستهایش را زیر سر گرفته بود و تنگ آب سردی هم کنارش بود .ارباب با بادبزن خودش را باد میزد و استراحت میکرد.
کاسعلی با حسرت به ارباب نگاه کرد و با خودش گفت : کاش من هم می توانستم یک روزی مثل ارباب استراحت کنم .آرزوی یک لحظه استراحت در دل میپروراند و حسرت در دل او ماند تا تابستان و پاییز گذشت و زمستان از راه رسید .کاسعلی صبح زود که پاشد به سرکارهایش برود ، دید برف زیادی باریده است و همانطور دارد میبارد خوشحال شد وبا خودش گفت: امروز همان روزی است که آرزویش را داشتم. امروز می توانم مثل ارباب استراحت کنم .
فوری لباسهایش را کند، با یک زیرشلوار و یک زیرپیراهن رفت سر ایوان گلی کلبهاش دراز کشید.و چندتا بالش کهنه زیر سرش گذاشت،بعد کوزه ای را پر از برف کرد و کنار خودش گذاشت و با بادبزن حصیری خود را باد میزد.
زنش گفت مرد مگر دیوانه شدی این چه کاری است که میکنی.
کاسعلی جوابش را نداد و همانطور به تقلید از ارباب به کارش ادامه داد تا اینکه تمام بدنش یخ زد مرد. بله کاسعلی مرد اما آرزویش را به زیر خاک نبرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 14