یک کلاس خوشنویسی ثبتنام کرد. این جوری شد که بعد از ظهرهایم هم پر شد. ولی عشق بادبادک مرا ول نمیکرد. تصمیم گرفتم خودم دست به کار شوم. صبحها و بعدازظهرها به کلاس میرفتم اما از غروب به بعد بیکار بودم. چند روز که کلاس رفتم پول تو جیبیام را جمع کردم. کمی هم از خواهرم زهره قرض گرفتم و رفتم چند تا حصیر و زَروَرق و مقداری هم نخ و سریش خریدم. عصرها که از کلاس برمیگشتم میافتادم به جان زرورقها و حصیرها. بعد از چند روز یک بادبادک بزرگ و رنگی و خوشگل درست کردم. دنبالههای بلندی هم برایش ساختم. بعد هم نخش را وصل کردم. میخواستم بروم بالای پشتبام و آن را هوا کنم. اما یکدفعه صدایی از پشت سر به گوشم خورد: بچهی بیکار! این آت و آشغالها چیه جمع کردی دور خودت؟ برگشتم: بابا بود. بابا گفت: تو که غروبها وقت داری چرا نمیری سرِ کلاسی چیزی تا آدم بشی؟
تا بابا آمد گوشم را بگیرد، از زیر دستش در رفتم و پریدم توی کوچه. یک ساعتی توی کوچهها گشتم تا آبها از آسیاب بیفتد. فقط خدا خدا میکردم که بابا بادبادکم را جِر و واجِر نکند. چون خیلی برایش زحمت کشیده بودم. بعد از یک ساعت به خانه رفتم. هنوز وارد خانه نشده بودم که نگاهم به آسمان افتاد. دیدم یک بادبادک مثل بادبادک من توی هوا دارد پرواز میکند. زود در را باز کردم و رفتم توی خانه وخودم را به پشتبام رساندم. چیزی را که دیدم باور نمیکردم. بابا و مامان وسط پشتبام ایستاده بودند. بابا نخ بادبادک را توی دست گرفته بود و داشت آن را توی هوا میرقصاند. آنها پشتشان به من بود و مرا نمیدیدند. بابا به مامان میگفت: پری! یادته بچه که بودیم تو با مادرت میاومدی خونهی ما و به من میگفتی: بیا بادبادک درست کنیم بفرستیم توی آسمون!
مامان گفت: آره یادش به خیر! چه بادبادکهای قشنگی درست میکردی. چقدر بادبادک به دست توی کوچهها میدویدیم تا بادبادک بالا بره.
بابا گفت: آره! اون وقتها این همه ماشین و آپارتمان نبود. میشد راحت توی کوچهها دوید... میگم ولی این بچه هم بادبادک خوبی درست کردهها!
گفتم: بابا سلام!
بابا و مامان با شنیدن صدای من برگشتند و نگاه کردند. بابا با دیدن من یکدفعه دستپاچه شد، دستهایش شل شد و نخ بادبادک از دستش در رفت و تا بیاید به خودش بجنبد بادبادک دور شد و دور شد و توی آسمان مثل یک خال شد. بابا با خجالت نگاهی به من انداخت. بعد برای اینکه خجالتش را ماستمالی کند گفت: آماده شو بریم تو یه کلاس اسمتو بنویسم.
من خندیدم و گفتم: عیبی نداره بابا! یک بادبادک دیگه برات درست میکنم.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 246صفحه 9