داستان
مظفر ایزگو از کشور ترکیه
ترجمه ی ناصر فیض
تصویرگر : مرجان رستمی
فکر کن خونة پدرته
پس از شانزده سال اقامت در آلمان، نمی دانم چی شد که صاحبخانة ما تصمیم گرفت به ترکیه برگردد. در نامه ای که از او به دستمان رسید نوشت بود: « تصمیم گرفته ام که به ترکیه بیایم. سه ماه دیگر برای انجام بعضی از کارهایم می آیم، آن وقت دربارة خانه هم صحبت می کنیم. در این مدت شما باید به دنبال خانة دیگری باشید. حتماً می پرسید چرا! خیلی ساده است، تصمیم دارم در خانة خودم ساکن باشم. »
نامه به اینجا رسید، هریک از افراد خانواده چیزی گفتند و نگاه نگرانشان را به یکدیگر دوختند.
زنم در آمد که: « الان دیگه با این قیمتها نمی شه خونه پیدا کرد. » مادر زنم که تا آن لحظه هنوز چیزی نگفته بود، پرید وسط حرف زنم و گفت: « مگه چی شده؟ حتماً خوشی زده زیر دلش که می خواد بیاد! »
دخترها و پسرها نظرشان این بود که: « ما نمی تونیم از این خونه و این محل دل بکنیم. توی این محل، خونه پایین تر از هفت هشت هزار لیره پیدا نمی شه. ما با ماهی سه هزار لیره اینجا نشستیم. تازه آقا بالا سر و صاحب خونه هم نداریم. سر ماه کرایة خود رو می بریم و می ریزیم توی حساب. بهتر از این نمیشه. »
باور نمی کنید. بعد از این نامه فکر و ذکر من شد خانه. مادر زنم درست می گفت، واقعاً مگر چه اتفاقی در آلمان افتاده که این آدم پس از 16 ساله می خواهد زندگی و اهل و عیالش را جمع کرد ه و به ترکیه بیاید؟ تنها جملة نامه که به ما کمی وقت قلب و آرامش می داد، این بود: « سه ماه دیگر برای انجام بعضی از کارهایم می آیم. » این یعنی صاحب خانة ما هنوز تصمیم ندارد که به ترکیه منتقل شود و احتمالاً بچه ها و همسر و اسباب و اثاثیه اش را با خودش نمی آورد، چند روزی در ترکیه می ماند، بعد هم معلوم نیست که تصمیم قطعی بگیرد یا نه.
پس از سه ماه نزدیک غروب بود که زنگ خانه به صدا در آمد. دخترم به طرف در رفت و لحظه ای بعد مرا صدا کرد: « بابا جون! بیا! صاحب خونه اومده! » باور کنید که اگر می گفت عزرائیل اومد شاید اینقدر ناراحت نمی شدم اما مجبور بودم که خودم را طبیعی نشان بدهم. صاحب خانه توی درگاه ایستاده بود که خودم را انداختم توی بغلش، درست مثل کسی که شیرجه می زند توی استخر. بعد دستش را گرفتم و با تعارفهای خیلی گرم و جانانه او را به خانه دعوت کردم. وارد اتاق پذیرایی شدیم و صاحب خانه که نشست، یک بالش نرم و پر قو گذاشتم پشتش و خودم هم لم دادم و شروع کردم: « خب حالتون چطوره رشدی بیک؟ خیلی خوش اومدید، صفا آوردید...! » او هم کمی خودش را جابجا کرد و گفت: « خواهش می کنم، متشکرم، شما چطورید؟ »
حالا بشنوید از من...
چنان آه و ناله ای کردم که نگو و نپرس: « آخ آخ، اصلاً خوب نیستم رشدی بیک. دور از جون شما پای مادر زنم هم شکسته و شده قوزبالاقوز. اونم از دو جا و بدجوری کشسته. » رشدی بیک گفت: « ان شاءالله که خیره. حالا چی شد که شکست؟ »
گفتم: « خدا رو شکر که برای شما اتفاقی نیفتادو از پله ها به سلامتی بالا اومدید. آخه با این کمبود و مشکل برق، استفاده از آسانسور تقریباً غیرممکن شده. توی 24 ساعت فقط هشت ساعات برق داریم و بقیة روز رو با بی برقی سر می کنیم. چند روز پیش مادر زنم داشت از پله های بالا می اومد که توی پلة چهارم لیز خورد و افتاد پایین پاهایش از دو جا شکست. » حرفهایی که می زدم انگار داشت درست از آب در می آمد. چون یک مرتبه صدای نالة مادر زنم از اتاق روبه رو بلند شد. رشدی بیک گفت: « اجازه می دین حال ایشون رو بپرسم؟ » گفتم: « اختیار دارید. اجازة ما هم دست شماست. » رشدی بیک عیادتی از مادرزنم کرد و دوباره برگشتیم توی اتاق پذیرایی و نشستیم. من با سرعت پتوی کنار اتاق را انداختم روی پای رشدی بیک و نشستیم. گفتم: « یه وقت سرما نخورید! خیلی باید مواظب باشید. راستی، چند روز اینجا می مونین!؟ » در جواب من گفت « نکنه شوفاژتون هم خرابه؟ »
چنان آه بلندی از ته دل کشیدم که صدای آن در سالن پیچید و در و پنجره ها به لرزه افتادند و ادامه دادم: « سوخت نداریم رشدی بیک! سوخت نیست. باور کنید 15 روزه که داریم همین طور می لرزیم. حتی مدرسه ها به خاطر نبودن سوخت تعطیل شده. زبونم لال اگه مریض بشین. از اونجا که توی بیمارستانها هم به خاطر کمبود سوخت سیستم های حرارتی از کار افتاده، مریض قبول نمی کنن. راستی رشدی بیک، توی آلمان وضع چطوره؟ رشدی بیک شروع کرد به تعریف و
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 218صفحه 30