راحت زیر برزنت نشستند. راننده تمام راه را تا مسکو آواز خواند. آنها را به خانة شان رساند و هیچ پولی نگرفت. واقعاً که بعضیها چقدر خوش شانسند!
مادربزرگ، من تنها نیستم!
ماشین باری نزدیک خانه ای که یولیا در آن زندگی می کرد، ایستاد، فیما به طرف خانه دوید، فوق العاده خوابش می آمد. یولیا نمی دانست چگونه با مادربزرگش روبه رو شود. از پله ها بالا رفت. حیوانات هم پاورچین پاورچین بالا رفتند. از نزدیک شدن آن لحظة مهم، آگاه و شرمسار بودند. نمی دانستند چه اتفاقی ممکن است بیفتد. یولیا زنگ زد و علامت داد که خودشان را نشان ندهند. پس از مدتی مادربزرگ در را باز کرد: « یولیا! اینجا چه می کنی؟ قرار نبود تا پس فردا برگردی؟ »
یولیا گفت: «یک دقیقه صبر کن مادر بزرگ. من تنها نیستم. دوستانم را با خودم آورده ام. آنها باید شب را اینجا بمانند. فقط خواهش می کنم نترس و مخالفت نکن»
مادربزرگ گفت: « من به این راحتیها نمی ترسم. خب، آنها کجا هستند؟ شما از اردوگاه فرار کرده اید. نه؟ »
یولیا مهمانها را صدا کرد: « بیایید تو. »
و کنار ایستاد تا حیوانات از در رد شوند. ببر قبل از همه وارد شد و در آستانة در ایستاد. سرش را به علامت احترام خم کرد و به مادربزرگ گفت: « شب بخیر. ببخشید که مزاحمتان شدیم. »
رنگ مادربزرگ پرید، ایستاد و به عصایش تکیه کرد چون در زمستان گذشته پایش شکسته بود و هنوز خوب نمی توانست بایستد. آهسته عصا را از زمین بلند کرد؛ انگار با آن ببر را عقب می راند. دم ببر رفت و قدمی به عقب برداشت و غمگین گفت: « مثل همیشه ، گاهی سیخ بخاری و گاهی هم عصا! »
یولیا به سرعت گفت: « مادربزرگ، ترنکوری ترنکوری آنچه به نظر می رسد نیست. ظاهرش مثل ببر است ولی در حقیقت از سیارة دیگری به زمین آمده است. »
سر مادربزرگ گیج رفت: « واقعاً؟ و تو واقعاً او را به خانه آورده ای؟ »
بله. شما می توانید راحت به ما کمک کنید، کجای دیگر می توانستم کسی را که در ظاهر شبیه ببر است پنهان کنم وقتی هر مادربزرگی فوراً با عصایش به او حمله می کند؟
مادربزرگ به مخالفت گفت: « من به کسی حمله نکردم یولیا اما اگر امروز با خودت ببر بیاوری، حتماً فردا مار می آوری! »
مار روی زمین سُرید و تلاش زیادی کردند تا مادربزرگ غش نکند.
مار گفت: « نیاز شدید ما باعث شد که زیر دین شما برویم. ممکن است به منزل بیایم و موقعیت را توضیح دهم؟ »
مادربزرگ گفت: « بله، خواهش می کنم بیایید و از اولش شروع کنید. »
آنها همه چیز را به مادربزرگ گفتند. او هم فوری تلفن را برداشت و به اردوگاه زنگ زد که در مورد یولیا و فیما نگران نباشند و از یولیا خواست که چای درست کند. قبل از این که تعارف کند تا شانس خوابیدن در اتاق والدین یولیا را پیدا کنند، نشستند و مؤدبانه به داستان های مادربزرگ در مورد روزگاران گذشته گوش کردند.
مار آهسته به یولیا گفت: « مادر بزرگتت نمونة ارزشمند همبستگی جهانی است. اگر چه هنوز نمی دانم چطور می خواهیم به هند برسیم. »
یولیا جواب داد: « مادربزرگ راهش را پیدا می کند، او تجربیات زیادی در زندگی دارد. »
امروز و هر روز
صبح روز بعد یولیا خیلی دیر از خواب بیدار شد. با فکر این که به ورزش صبحگاه نرسیده. از تخت پایین پرید. چشمش که به عکس آشنای روی دیوار روبه رو افتاد، همه چیز را به یاد آورد. صداهایی از اتاق مادربزرگ به گوش می رسید. پاورچین سمت در رفت و از لای در نگاهی انداخت. آنچه را می دید، نمی توانست باور کند. ببر روی زمین نشسته بود و زانوی پر درد مادربزرگ را در پنجه های بزرگش گرفته بود، مار سر پنهنش را دراز کرده بود و به زبان خودش چیزی زمزمه می کرد. مادر بزرگ با دیدن یولیا گفت: « نگران نباش، مشورت با دیگران ضرری ندارد. می دانی؟ من دیگر به درمانگاهها اعتماد ندارم. برو و صبحانه را آماده کن! »
یولیا کتری را روی اجاق گذاشت و به اتاق برگشت. کاملاً عجیب بود که مادربزرگ به این سرعت به زندگی کردن کنار فضاییها خو گرفته است. یولیا واقعاً او را دست کم گرفته بود.
ببر گفت: « مطمئنم که داروی تقویتی ما به شما ضرری نمی رساند. اگر اعتراضی ندارید، شروع کنیم. »
یولیا پرسید: « ممکن است بپرسم چه می کنید؟ »
مار توضیح داد: « روشن است. وقتی ما به این بدن های زمینی تغییر داده
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 218صفحه 15