کارگر که اصلاً از دیدن یک پسر بچة غریبه در پشت صحنه تعجب نکرده بود، جواب داد:« این چیزها را برای آنها به پا میکنید. » یولیا و فیما بالا رفتند تا تمرینات مربیان حیوانات را تماشا کنند، نخستین کسی که به میدان وارد شد، مرد میانسالی بود که لباسی راه راه پوشیده بود. علامت داد و حیوانات در راهروی محدودی یورتمه رفتند. فیما حیوانات را شمرد: « چهار شیر، زیاد نیستند... آها... یک پلنگ و یک ببر... »
در قفسی گرد، حیوانات با تنبلی دور پایهها میگشتند. زن جوانی با بینی پهن و کوتاه به طرف حیوانات رفت و با آنها صحبت کرد.
یولیا گفت: « یک چیزی را می دانی؟ برای من دیدن این منظره، جالبتر از دیدن اجرای سیرک است. » صدایی از پشت سرشان گفت: « نیازی نیست. »
یولیا رویش را به عقب برگردان . در ردیف عقب پسر بچة دوازده ساله ای با همان صورت گرد و بینی پهن ایستاده بود.
یولیا با احتیاط پرسید: « چرا؟ »
پسر جواب داد: « ورا با آن حیوانات جور است. حس هفتم دارد! پدر می گوید موقعش که برسد اجرا را به او واگذار می کند. » یولیا پرسید: « اسمت یازنف است؟ »
آره ، شما اینجا چه می کنید؟ از دوستان مدیر هستید؟ فیما در جواب پسر گفت: « نه، ما ببری داریم که می خواهیم به سیرک بدهیم. »
یولیا تشر زد « خفه شو! » اما آن حرف زده شده بود. پسر لبخندی زد: « ببر؟ کجا؟ در جیبت دروغگو؟ » فیما فریاد کشید: « من دروع نمی گویم. »
یازنف بزرگتر به دستیارش که بیرون از قفس بود و شلنگی به دست داشت رو کرد و گفت: « والری، بچّه را بیرون کن. حیوانات ناراحت می شوند »
یولیا زیر لب غرید: « فیما! » بچه ها به خیابان رفتند اما فیما هنوز غر می زد: « او شروع کرد ندیدی چطور عصبانی ام کرد؟ »
یولیا گفت: « می دانی برای چه؟ برو و چیزی بگیر بخور یا هر کار دیگری دلت می خواهد بکن. نمی خواهم ببینمت. تو خیلی خودخواهی، احساساتت برایت مهمتر تا دلیل اینجا آمدنمان! »
من حقیقت را به او گفتم، می خواستم بیرمان را به او بدهم. یولیا دوباره گفت: « از جلوی چشمم دور شو! »
بعد هم چرخید مخالف راهش را در پیش گرفت. سپس سربرگرداند و نگاهی به عقب انداخت. ظاهراً فیما غرق در فکر بود. سه روبل از جیبش بیرون آورد. معلوم بود که تصمیم گرفته به حرف یولیا گوش کند. وقتی رفت، یولیا به سیرک برگشت. بیش از دو ساعت منتظر شد. واقعاً که سرسخت بود. سرانجام یازنف کوچک از در عقب بیرون دوید. یولیا در دکة بستنی کنار بولوار به او رسید. آن قدر منتظر شد تا یازنف بستنی خرید. روی نیمکت نشست و کاغذ بستنی را پاره کرد. یولیا گفت: « یازنف از دوست من ناراحت نشو. او راست گفت، فقط خیلی احمقانه شروع کرد. »
یازنف کوچک متعجب گفت: « سلام، چرا دنبالم می کنی؟ » می خواهم مطلب مهمی را به تو بگویم.
هفته نامه نوجوانان ایران
دوست نوجوانان
بهای اشتراک تا پایان سال 1388
هر ماه 4 شماره با پست عادی هر شماره 4000 ریال / با پست سفارسی هر شماره 11000ریال
مبلغ اشتراک را به حساب بانک صادرات (سپهر) به شماره 0102070538002 به نام موسسه تنظیم و نشر آثار امام (س) واریز کنید. (قابل پرداخت در کلیه شعب بانک صادرات در سراسر کشور) فرم اشتراک را همراه با رسید بانکی به نشانی، تهران، چهار راه حافظ، پلاک 886 امور مشترکین مجله « دوست » ارسال فرمایید.
قابل توجه متقاضیان خارج از کشور
اگر تمایل دارید برای دوستانتان در خارج از کشور اشتراک مجله بگیرید، فقط کافی است که با واحد اشتراک و توزیع مجله دوست تماس بگیرید.
نشانی: تهران- صندوق پستی 3563- 14155 توزیع و امور مشترکین: محمدرضا ملا زاده
فکس: 66712211 تلفن: 66706833
واحد اشتراک مجله دوست آماده دریافت پیشنهادات و انتقادات شما است.
فرم اشتراک
نام: .................................. نام خانوادگی...................................... تاریخ تولد: ......../....../........13 میزان تحصیلات:
نشانی:.......................................................................................................................................................................................................
..................................................................................................................................................................................................................
کدپستی:........................................ تلفن :.............................................
شروع اشتراک از شماره:......................... تا شماره:............................ امضاء
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 218صفحه 17