داستان دنباله دار
دو بلیط برای هند
سفر به مسکو
نوشته ی کایر بولیچف
ترجمة رامک نیک طلب
تصویرگر : مجید صالحی
قسمت ششم
ابر های باران آور در آسمان جمع شده بودند. هوا کم کم نمناک می شد و بوی جنگل، تندتر و قوی تر به مشام می رسید. در شب، درختها بزرگ تر و انبوه تر به نظر می آمدند. آن دو آهسته پیش می رفتند تا به هیچ درختی نخورند و پایشان به ریشه ها گیر نکند. وقتی به رود رسیدند، ماه می تابید ولی ابرها به زمین نزدیک تر شده بودند و گاهی مانع رسیدن نور ماه به زمین می شدند.
یولیا با دیدن آب فریاد زد: « هورا! این منم که بیرونم! »
فکر می کنی آنها از ترس سربازها به زمین فرورفته اند!؟
یولیا گفت : « باید شنا کنیم. »
کفشهایش را از پا درآورد و خنکی آب را سنجید. آب گرم بود. همیشه آبها قبل از طوفان گرمند. ناگهان یولیا صدای برخورد پارویی را با آب شنید. برخلاف جریان رود، نگاه کرد. نور ماه شکل قایق را آشکار کرد. جلوی قایق مار عجیبی حلقه زده بود و ببری در وسط قایق نشسته بود و مثل یک آدم پارو می زد. یولیا با این که می دانست آن یک ببر واقعی نیست اما با دیدن این منظره نتوانست جلوی خندة طولانی و بلندش را بگیرد. از دیدن آنها واقعاً شاد شد. ترنکوری ترنکوری قایق را به کنارة رود رساند و مار با نشاط، سرمثلثی اش را تکان داد و گفت: « ما امید نداشتیم باز هم شما را ببینیم. »
فیما جواب داد: « ما هم همین طور! »
یولیا پرسید: « چطور پنهان شدید؟ »
مار جواب داد: « به لطف دوستمان. فریاد های او ما را هوشیار کرد و چون جزیره مثل یک زندان کوچک بود، مجبور شدیم با قایق از جزیره دور شویم و در کنارة رود پنهان بمانیم. »
فیما بادی به غبغب انداخت و گفت: « شما از موشها و مورچه ها بهتر فرار می کنید. »
ببر غرولند کرد: « اگر همه مثل تو فکر می کردند تا حالا خورده شده بودیم! »
یولیا گفت: « فیما، ببر را به دورترین کنارة رود ببر. مار و من اینجا منتظر تو می مانیم. فقط با دقت به اطرافت نگاه کن. »
فیما که دیگر مطمئن بود راه برگشتی وجود ندارد، جواب داد: « بله، حتماً ناخدا. »
وقتی فیما سوار قایق شد، یولیا رو کرد به مار و گفت: « ما از اردوگاه فرار کردیم تا شما را به مسکو ببریم. »
اشک در چشمان مار حلقه زد: « ممنونت هستیم یولیا. تو با این که ما را حتی درست نمی شناسی ولی برای کم به ما این قدر علاقه نشان می دهی. می فهمی چه می خواهم بگویم؟ »
آه. فراموش کن. فیما دارد می آید. سریعتر!
آنها قایق را در سمت دیگر رود رها کردند و به طرف بزرگراه حرکت کردند. دیر وقت بود . ماشین های زیادی در خیابان وجود نداشت. فقط گاهی ماشینی چراغهایش می درخشید و سریع می گذشت. ببر از سرما می لرزید. نسیمی وزید. یولیا گفت: « باید وانتی را وادار به توقف کرد. »
فیما طعنه آمیز، زیرلب گفت: « یک لادا بهتر نیست؟! »
باران ریزی باریدن گرفت. مار انگار می خواست قوت قلب بدهد، گفت: « ما به تو اعتماد داریم یولیا »
ببر میان حرفش پرید: « چیزی نداریم که از دست بدهیم. »
او در گودالی نشسته بود تا ماشینها نتوانند او را ببینند. در مسیر یک ماشین بادی که سمت مسکو می رفت، یولیا دستش را بلند کرد. فیما کنارش ایستاده بود. شانس آوردند. ماشین کنار جاده توقف کرد. واگن بارش بزرگ و توخالی بود. راننده قبول کرد آنها را به مسکو ببرد. یولیا جلو نشست و فیما پشت سوار شد. خوشبختانه راننده به خودش زحمت نداد که پیاده شود و نگاهی به پشت بیندازد. بنابراین فیما و حیوانات با خیال
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 6 پیاپی 218 / دوم خرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 218صفحه 14