جان خیره ایستاده بود. دستش روی
کلانشور دوربین قفل شده بود. دوربین
پشت سر هم عکس میانداخت. ناگهان
دستی از پشت، یقۀ جان را گرفت و
کشید. دوستش بود که در ساختمان از
او جدا شده بود. جان به خودش آمد
و شروع به دویدن کرد. تازه فهمید
که هیچ صدایی را نمیشنود. صدای
انفجار هنوز در گوشش زنگ میزد.
انگار ناقوس همۀ کلیساهای شهر در
گوش او صدا میکرد. جان گیج بود. به
دنبال دوستش شروع به دویدن کرد.
همه جا را گرد و غبار و خاک گرفته
بود. بعد از چند ثانیه یکی از برجهای
دوقلو خراب شد و فرو ریخت. هنوز
از معرکه دور نشده بودند که باز هم
صدای هواپیمایی را شنید. دوربینش
را روی حالت فیلمبرداری قرار داد و
شروع به فیلم گرفتن کرد.
هواپیمایی از دور به ساختمان دوم
نزدیک شد. انگار یک هواپیمای
مسافربری بود. هواپیما به ساختمان
برخورد کرد. هنوز خاک ساختمان
اول روی فضا پخش بود که ساختمان
دوم هم به طور کامل تخریب شد.
تلفن جان زنگ میزد. جان در حالی
که دوربینش را روبروی ساختمان
گرفته بود گوشی را به گوشش نزدیک
کرد. با صدایی گرفته گفت: تموم شد!
السا آن طرف خط با فریاد پرسید: تو
سالمی؟ جان! الو!...
تلفن قطع شد. بغضی سنگین در
گلوی جان گیر کرده بود. صدای
آژیر ماشینهای پلیس و آتشنشانی و
آمبولانس از تمام کوچهها و خیابانهای
شهر به سمت برجهای دوقلو جاری
شده بود. مردم به شدّت مضطرب و
وحشتزده بودند. کسی نمیتوانست
باور کند که چنین اتفاقی رخ داده
است. مردم آمریکا سالها بود که جنگ
را فقط در صفحۀ تلویزیون دیده بودند.
آنها همیشه در قارّۀ جدید خودشان
مینشستند و به تیرها و گلولههایی
نگاه میکردند که در خاورمیانه و
کشورهای دورتر از آمریکا شلیک
میشد و جان مردم را میگرفت.
مردمی که در صفحۀ تلویزیون جان
میدادند یک ویژگی مشترک داشتند؛
همۀ آنها رنگین پوست بودند. سیاه،
زرد، سرخ فرقی نمیکرد. همیشه آنها
بودند که کشته میشدند. حالا این اتفاق
در درون خاک آمریکا و در بزرگترین
ساختمانهای شهر نیویورک رخ داده
بود. این افکار در سر جان چرخ میزد.
همۀ مردم به انتقام فکر میکردند
عدّهای دنبال مسؤول این حادثه بودند.
هیچکس در آن وقت نمیدانست
آتشی که به این بهانه روشن شده است
تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد و بهانهای
خواهد شد برای فجایع بزرگ بشری.
جان در میان شلوغی دوستش را گم
کرده بود. دوستش از دور صدایش
میزد. به طرف دوستش برگشت.
دوستش نفس نفس زنان به او نزدیک
شد. آب دهانش را قورت داد. وحشت
زده در چشمان جان نگاه کرد و گفت:
پنتاگون! اونجا رو هم زدن!
این اتفاقات مانند یک فیلم سینمایی،
چیزی شبیه فیلم «روز استقلال» بود.
آن شب وقتی فیلمها و عکسها را مرور
میکرد، نمیتوانست حجم واقعیت را به
درستی درک کند. جلوی کامپیوترش
نشسته بود. چند بار فیلم را تا آخر نگاه
کرد. بعد دوباره ریوایند کرد. خاک و
غبار جمع شد و ساختمانها از میان
گرد و خاک سبز شدند، رشد کردند و
سرپا شدند. هواپیما از آنها خارج شد و
انگار نه انگار ولی واقعیت چیزی رو به
جلو بود. یعنی برخورد هواپیما انفجار و
فروریختن مرکز بزرگ تجارت جهانی
نیویورک.
بعدها معلوم شد که در آن روز هیچ
صهیونیستی در ساختمان نبوده است.
السا آن شب تمام عکسها را با دقت
مرور کرد. فردای آن روز جان متوجه
شد که از روی عکسهایش کپی تهیه
شده است. نمیدانست آن عکسها به
چه درد اِلسا میخورد. وقتی السا از
جلسۀ روزانه برگشت از او پرسید:
تو از رو عکسها کپی گرفتی؟ السا
پسرشان را در آغوش فشرد بعد با
صدای کودکانه گفت: بابایی! من
میخواستم، عکسها رو به همسایهها
نشون بدم!
حالا که جان بیشتر فکر کرد متوجه
شد که هیچوقت هیچ یک از آن
همسایهها را در کلیسا و مراسم روز
یکشنبه ندیده است. حتماً آنها هم
یهودی بودند.
کسی چند ضربه به در زد. صدای
ضربهها ذهن جان را به زمان حال
آورد.
جان در رختخواب خود غلطی زد و
گفت: بله؟ بفرمایید.
صدای تامی را از پشت در شنید:
منم. برات غذا آوردم.
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 31