حیم- اعصابنورد
مرزهای باریک
واقعاً مرز میان همه چیز خیلی
باریک است. مثلاً سرزمین خوشبختی
و بدبختی یا مرز بین شوخی و جدی.
کلیشهایترین مرز، مرز بین عشق و
نفرت است که البته به موضوع ما هیچ
ربطی ندارد. اصل داستان برمیگردد
به مرز بین اعصابنوردی و جنایت!
ما بعد از گذشت مدتها تازه فهمیدیم
که مرز بین اعصابنوردی و جنایت
چهقدر نازک است. البته باید گفت
که این مرز در عمل انجام شده یا
انگیزههای آن نمو پیدا نمیکند بلکه
در زاویۀ دید افراد خود را نشان
میدهد. برای مثال اینکه یک بچّهای
نصفه شب از خواب بیدار شود و در
گوشهای پنهان شود و از آن گوشه،
تلویزیون را با ریموت کنترل روشن
کند از دید خودش یک اعصابنوردی
کوچک است چون پدر خانواده بلند
میشود و تلویزیون را خاموش میکند
و بعد دوباره آن بچۀ تخس از همان
گوشهای که پنهان شده است تلویزیون
را روشن میکند. تکرار چندبارۀ این
کار هم از نظر پدر که خودش یک
وقتی این کاره بوده است و هم از دید
شخص همان بچۀ تخس فقط جنبۀ
اعصابنوردی دارد ولی از دیدگاه
مادر مهربان خانواده که کتابهای
روانشناسی کودک میخواند و پای
صحبتهای مشاوران مهربان و لبخند به
لب برنامههای تربیت کودک و «در
خانه خیلی مهربان باشیم» و «نظم،
سرلوحۀ زندگی کودک، و اینجور
چیزها مینشیند، بیدار شدن بچّه در
نصفه شب میتواند جنایت محسوب
شود، چه رسد به اینکه در آن نصفه
شب تیره و تار به این مسئله فکر کند
که اعصابنوردی هم بکند. مطابق با
الگوهای ذهنی مادر مطّلع خانواده، این
بچه باید حتماً پیش یک روانشناس
برده شود یا به پلیس پیشگیری از
جنایت معرفی شود. ذهنی که میتواند
نصفه شبی، چنین نقشۀ شوم و مردم
آزارانهای بکشد، بیشک وقتی بزرگتر
شود میتواند کارهای بدتری هم
طراحی کند.
این مقدمۀ خیلی خیلی کوتاه برای
آن بود که بدانید چرا ما و صفحه و
کلوپمان چند هفتهای تعطیل بودیم!
راستش را بخواهید درگیر یک پروندۀ
قضایی و تا حدودی هم غذایی بودیم که
شاکی پرونده معتقد بود که کودکش،
تحت تأثیر آموزشهای جنایتکارانۀ
ما به یک جنایتکار تبدیل شده است
و در واقع ما با مطالب مزخرف و
منحرفساز خود، دیو جنایت را در او
بیدار کردهایم.
ماجرا از این قرار بود که یک پسر
بچّۀ اعصابنورد تصمیم میگیرد نصفه
شب از رختخواب ناز و گرم و نرم
خود جدا شود، به آشپزخانه برود و
درِ یخچال را باز کند. وقتی نور یخچال
در خانه میتابد، پدر به اصرار مادر
از خواب بیدار میشود و در یخچال
را میبندد. آن پسر بچّۀ عزیز که در
آشپزخانه پنهان شده بود، این بار شیر
آب را باز میکند. مادر که صدای شیر
آب را میشنود پدر را وادار میکند
که بلند شود و شیر آب را ببندد. بعد
از لحظاتی پسر بچه دستگاه چایساز
را روشن میکند و باز هم پدر مجبور
میشود به اصرار مادر، به آشپزخانه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 22