محمدرضا یوسفی
عروس، لواشک، قفس
از همان روز اول که بابا بزرگ را
دیدم، موهایی بلند و سفید داشت.
قدش بلند بود به اندازۀ درخت توی
حیاط. وقتی حرف میزد به یاد شیرینی
و کلوچه میافتادم. مرا به گردش
میبرد و دربارۀ پرندهها برایم حرف
میزد. به او بابا پشمکی میگفتم چون
ریشهایش شبیه یک بادکنک پرباد و
سفید بود.
میگفت: «پرنده، جاده و خیابان سرش
نمیشود. تو آسمان پرواز میکند و به
هر طرف که دلش خواست میرود ولی
رانندۀ بیابان باید مستقیم تو جاده برود،
هر جا که جاده گفت راست، باید به
راست بپیچد و هر جا که گفت چپ،
باید به چپ بپیچد. دلم میخواست
مثل پرندهها بودم.»
بابا پشمکی از وقتی به دنیا آمده
راننده بوده. خودش میگفت آن وقتها
که هنوز مثل پرندهها توی قفس اسیر
نشده بود، مرا سوار ماشینش میکرد و
در شهر میچرخاند. یک ماشین بزرگ
و قرمز داشت که قارقار صدا میکرد و
از هیچ جادهای نمیترسید. بابا پشمکی
میگفت: «موهای من بالای این بنز ده
تن سفید شده.»
اسم ماشین بابا پشمکی بنز ده تن بود
ولی به نظر من ده تن نبود. هزار تن یا
شاید هم یک میلیون تن بود چون وقتی
میخواست از سربالایی بالا برود، غرغر
و خِسخِس میکرد. مثل بابا پشمکی
نفس نداشت و به هِنهِن میافتاد. من
خیال میکردم همۀ کوههای عالم را بار
بنز ده تن کردهاند.
یک روز وقتی خورشید
غروب میکرد و بابا پشمکی از
توی قفس بیرون میآمد، به او گفتم:
«آخه چرا اسیر قفس شدی؟ از بس
دوست داشتی پرنده باشی، آخرش
افتادی توی قفس، نه؟»
او مثل بنز ده تن آه کشید، فیش
فیش کرد و گفت: «از وقتی ماشینم،
همان بنز ده تن، یادت هست که
سوارت میکردم و تا کرۀ ماه میرفتیم؛
از وقتی همان ماشین افتاد تو درّه، منم
افتادم تو این قفس لاکردار.»
لاکردار یعنی همۀ حرفهای بد، یعنی
همۀ غصههایی که با آه میآمدند و با
آخ فوت میشدند توی هوا.
کار بابا پشمکی از صبح تا غروب آه و
آخ بود. من میدیدم و میشنیدم چون
جلوی قفس بازی میکردم صدای
آه و آخ بابا پشمکی از سوراخی که به
اندازۀ یک دست بود بیرون میآمد.
همیشه یک دست توی سوراخ قفس
میرفت. به بابا پشمکی پول میداد و او
هم چند تا بلیط توی دست میگذاشت
و نوبت دست بعدی میشد.
بابا پشمکی که آدمها را از روی
دستشان میشناخت، میگفت: «دست
آدمهای مهربان مثل ناز و نوازش
است. آدمهای بد و دروغگو دستهای
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 10