مجله نوجوان 205 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 205 صفحه 10

محمدرضا یوسفی عروس، لواشک، قفس از همان روز اول که بابا بزرگ را دیدم، موهایی بلند و سفید داشت. قدش بلند بود به اندازۀ درخت توی حیاط. وقتی حرف می­زد به یاد شیرینی و کلوچه می­افتادم. مرا به گردش می­برد و دربارۀ پرنده­ها برایم حرف می­زد. به او بابا پشمکی می­گفتم چون ریشهایش شبیه یک بادکنک پرباد و سفید بود. می­گفت: «پرنده، جاده و خیابان سرش نمی­شود. تو آسمان پرواز می­کند و به هر طرف که دلش خواست می­رود ولی رانندۀ بیابان باید مستقیم تو جاده برود، هر جا که جاده گفت راست، باید به راست بپیچد و هر جا که گفت چپ، باید به چپ بپیچد. دلم می­خواست مثل پرنده­ها بودم.» بابا پشمکی از وقتی به دنیا آمده راننده بوده. خودش می­گفت آن وقتها که هنوز مثل پرنده­ها توی قفس اسیر نشده بود، مرا سوار ماشینش می­کرد و در شهر می­چرخاند. یک ماشین بزرگ و قرمز داشت که قارقار صدا می­کرد و از هیچ جاده­ای نمی­ترسید. بابا پشمکی می­گفت: «موهای من بالای این بنز ده تن سفید شده.» اسم ماشین بابا پشمکی بنز ده تن بود ولی به نظر من ده تن نبود. هزار تن یا شاید هم یک میلیون تن بود چون وقتی می­خواست از سربالایی بالا برود، غرغر و خِس­خِس می­کرد. مثل بابا پشمکی نفس نداشت و به هِن­هِن می­افتاد. من خیال می­کردم همۀ کوههای عالم را بار بنز ده تن کرده­اند. یک روز وقتی خورشید غروب می­کرد و بابا پشمکی از توی قفس بیرون می­آمد، به او گفتم: «آخه چرا اسیر قفس شدی؟ از بس دوست داشتی پرنده باشی، آخرش افتادی توی قفس، نه؟» او مثل بنز ده تن آه کشید، فیش فیش کرد و گفت: «از وقتی ماشینم، همان بنز ده تن، یادت هست که سوارت می­کردم و تا کرۀ ماه می­رفتیم؛ از وقتی همان ماشین افتاد تو درّه، منم افتادم تو این قفس لاکردار.» لاکردار یعنی همۀ حرفهای بد، یعنی همۀ غصه­هایی که با آه می­آمدند و با آخ فوت می­شدند توی هوا. کار بابا پشمکی از صبح تا غروب آه و آخ بود. من می­دیدم و می­شنیدم چون جلوی قفس بازی می­کردم صدای آه و آخ بابا پشمکی از سوراخی که به اندازۀ یک دست بود بیرون می­آمد. همیشه یک دست توی سوراخ قفس می­رفت. به بابا پشمکی پول می­داد و او هم چند تا بلیط توی دست می­گذاشت و نوبت دست بعدی می­شد. بابا پشمکی که آدمها را از روی دستشان می­شناخت، می­گفت: «دست آدمهای مهربان مثل ناز و نوازش است. آدمهای بد و دروغگو دستهای

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 10