نامهربان دارند.» بابا پشمکی عاشق
دست کوچولویی بود که تو سوراخ
قفس میآمد و میگفت: «بابا لواشک
بده!»
بابا پشمکی میگفت: «من که
لواشک فروش نیستم، من بلیط
فروشم.» آن وقت یک صدای
کلفت از پشت دست کوچولو میگفت:
«بابا ده تا بلیط بده!»
چقدر بابا پشمکی دلش میخواست
لواشک فروش بود و همۀ بلیطهایش
لواشک بود. به او گفت: «خُب لواشک
بفروشی، آن وقت من همیشه و هر
روز با تو میآیم تا تنها نباشی.»
گفت: «نه، میترسم لواشکها توی
قفس بو کنند و بگندند.»
بابا پشمکی چه حرفهایی میزد! گفتم
«مثلاً پرنده هم توی قفس میگندد و
بو میکند؟»
بابا پشمکی ناراحت شد. از توی
قفس بیرون آمد. نفس بلندی کشید.
کمرش تَرق توروق صدا کرد و گفت:
«آخ خلاص شدم. هوای بیرون بوی
لواشک میدهد، نه؟»
بعد قسم خورد که یک بار بنز ده
تن را تا کلّهاش پر از لواشک کرده و
همۀ شهرها را گشته و به هر شهری
رسیده یک کیسه لواشک به بچههای
آن شهر داده و رفته است. خودش
میگفت.
وقتی فهمید بابا پشمکی لواشک
خیلی خیلی دوست دارد، برای او
یک بسته خریدم و گفتم: «پس چرا
از آن همه لواشک هیچی برای من
نیاوردی؟»
قاه قاه خندید و گفت: «آن روزها تو
هنوز به دنیا نیامده بودی.»
گفتم: «قفس چی؟ قفس به دنیا آمده
بود؟»
بغض کرد و گفت: «چه میدانم؟ من
با عروس تو جادههای سرسبز شمال،
یک ماشین لواشک به طرف دریا
میبردم.»
عروس اسم بنز ده تن بود زمانی
که تازه و قشنگ و نو بود. بعدها که
تالاق تولوق میکرد و خس خس
کنان راه میرفت، بابا پشمکی خجالت
میکشید به آن عروس بگوید. وقتی
از بلیط فروشی خسته میشد، آنقدر از
عروس برای من حرف میزد که سرم
درد میگرفت و میگفتم: «بابا پشمکی
نترس! یک روز خدا میآید، همۀ
بلیطهای تو را میخرد تا راحت شوی
و دیگر بلیطی برای فروختن نداشته
باشی و مجبور بشوی از توی قفس پر
بزنی و به هوا بروی.»
حالا چند روز است
که بابا پشمکی پر زده
و مثل یک پرنده به
هوا رفته و درِ قفس
بسته است. مردم
سرگردانند. کسی
نیست به آنها بلیط
بفروشد و بگوید با
کدام اتوبوس به
دریا بروند. دریا
هم از آن دور
دورها غُرغُر
میکند و سراغ
بابا پشمکی را
میگیرد. بزرگ که شوم، برای بابا
پشمکی یک بنز ده تن نو و تمیز و
قشنگ، از آنها که خیلی دوست دارد،
یک عروس میخرم تا دیگر مرا تنها
نگذارد. از قفسش بوی لواشک میآید.
حالا کی به جای بابا پشمکی لواشک
میفروشد؟ یک بار لواشکهایش نگندد،
بو نکند!
بعضی وقتها صدای قارقار یک بنز ده
تن از دور میآید. بابا پشمکی پشت
فرمان آن نشسته. موهایش را باد
شانه میزند، جلوی قفس ترمز میکند،
بلندبلند میخندد و پیاده میشود.
-پسر! برویم کرۀ ماه؟
بابا پشمکی مرا سوار بنز ده تن
میکند. بوی لواشک میآید. با یک
ماشین لواشک به طرف دریا میرویم.
-آی لواشک! لواشک خوشمزه، ترش
و ملچملچ، آی لواشک! آی لواشک!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 11