قسمت هشتم لیلا بیگلری
من جاسوس نیستم!
جان به روزهایی فکر میکرد که اِلسا
برای شرکت در یک مراسم محلّی به
خانۀ همسایگان میرفت. این اتفاق،
خوب به یاد جان مانده بود چون آن
روزها جان قرار گذاشته بود که با
یکی از دوستانش به بالای برجهای
دوقلوی نیویورک بروند و با لنز تِلۀ
دوستش چند عکس تبلیغاتی برای یک
بروشور مربوط به شهرداری از بالای
برجها تهیه کنند. آن روز چند بار السا
با تلفن همراه جان تماس گرفته بود
ولی جان نتوانسته بود جواب تلفنش
را بدهد. تا اینکه السا به او اس ام اس
زده بود که فوراً به خانه برگردد تا
بچّه را پیش دکتر ببرند. پس از اینکه
جان عکسهای مورد نظرش را تهیه
کرد سوار آسانسور شد و به سمت
طبقات پایین حرکت کرد. دلش
خیلی شور میزد. دلش میخواست
آسانسور با سرعت بیشتری حرکت
کند ولی آسانسور هیچ عجلهای برای
رسیدن به طبقۀ همکف نداشت.
در طبقۀ 11 از آسانسور پیاده شد تا
از راه پلّۀ اضطراری سریعتر خودش
را به پایین ساختمان برساند. وسایل
زیادی همراهش بود چون دوستش
نیز وسایل خود را به جان داده بود تا
به منزل ببرد. پلّهها را دو تا یکی طی
کرد و بیرون ساختمان رسید. صدای
هواپیمایی را شنید که از دور نزدیک
میشد. تا به حال در آنجا هواپیما ندیده
بود ناخودآگاه سرش را بند کرد. اگر
هواپیما همین طور به مسیرش ادامه
میداد با ساختمان برخورد میکرد.
دوربینش آماده بود. بیاختیار دوربین
را بالا آورد و شروع به عکاسی کرد.
تلفنش داشت زنگ میخورد. السا
بود. جان پشت سر هم عکس گرفت.
چیزی که در ویزور دوربینش میدید
مانند فیلمهای هالیوودی بود؛ هواپیما
به سرعت به طرف ساختمان آمد. از
بالای سر جان رد شد. کمی دور گرفت
و یک راست در یکی از برجها
فرو رفت. مردم حیرت زده
داشتند تماشا میکردند. بعد
از اینکه هواپیما منفجر شد
تازه مردم متوجه واقعیت
شدند. انفجار شدیدی در
ساختمان ایجاد شد. باران
شیشه میبارید. ساختمان
شروع به فرور ریختن کرد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 205صفحه 30