مکتب خانه
توی ده بلد بودن بازی «الک دولک» برای پسرها مثل شیر
دوشیدن و ماست و پنیر و کره درست کردن و غذا پختن و بچهداری
دخترها است. یعنی از واجبات است. بهتر بگوییم، الک دولک
برای بچههای مکتب مثل فوتبال بازی کردن در دوران نوجوانی
ما و گیم بازی کردن برای شماست. فهمیدید؟ بله! از نان شب
هم واجبتر است.
توی مکتب همیشه حرف از الک دولک بود. اسدلی و عبدلی
و مملی و حسنی و اصغری چند وقتی بود که از بچههای ده بالا
میباختند. نظرات کارشناسی علت باخت هم مختلف بود. یکی
میگفت: زمین کج است! دیگری میگفت: خسته بودیم! آن
یکی میگفت: بخت با ما یار نبود! اما یک نظر مورد تایید همة
کارشناسان و بازیکنان توی مکتب قرار گرفت: چوب الک!
عبدلی گفت: همش تقصیر چوب الکمان است. روی دولک
خوب ضربه نمیزند.
اسدلی گفت: آره، باید برویم و یک چوب خوب گیر بیاوریم. انگار
این یکی چوب هم به درد نمیخورد.
حسنی گفت: من یک درخت گردو سراغ دارم پشت باغمان،
چوبش جان میدهد برای الک دولک.
مملی گفت: فردا برویم چوب ببریم.
ملا که داخل شد، بچهها ساکت شدند اما او حرفهایشان را شنیده
بود. ملا شروع کرد دربارة فواید درختان واینکه درختها چقدر خوب
هستند و چقدر بد است که کسی درختی را قطع کند و یا شاخهاش
را ببرد و درختان به ما میوه میدهند و... صحبت کرد و آخر سر گفت:
اگر ببینم یا بشنوم که یکی از شما بچهها چوب درختان را ببرید،
من میدانم و شما... فلکتان میکنم.
به هر حال شما بهتر از من میدانید که این حرفهای خوب
و قشنگ و همة تهدیدها همان یک لحظه در گوش بچهها ماند.
مخصوصاً اینکه بچهها میدانستند چوب فلک شکسته است.
مملی به حسنی گفت: تو دم در باغ بمان و نگهبانی بده. مملی
رفت بالی درخت. از این شاخه به آن شاخه، مملی دنبال یک
چوب خوش دست بود. حسنی هم مثلاً نگهبانی میداد. یک دفعه
صدای باغبان در آمد که: صبر کن ببینم! تو آن بالا چه کار
میکنی؟
مملی وحشت کرد. صدای بعدی مملی را بیشتر ترساند.
صدای ملا بود. اما انگار صدای او از بالای درخت
میآمد!
باغبان گفت: پیرمرد! خجالت نمیکشی؟
ملا بالای درخت وحشت زده گفت: اِ...اِ...میخواستم چوب
فلک... چوب میخواستم...
باغبان گفت: مرد حسابی! چوب فلکت را از باغ من
میبری؟
ناگهان چشمش به در باغ افتاد و گفت: به به! نگهبان هم که
داری؟
حسنی تا به خودش بجنبد در چنگ باغبان افتاد. باغبان تا به
ته باغ برود و دگنکش را بیاورد، ملا گفت: آمده بودی چوب الک
ببری؟
- نه به خدا!
- دروغ نگو بچه! حالا کهمیبینی من هم مثل تو گرفتارم.
- بله آقا! مملی هم آن بالاست!!
- حالا چکار کنیم؟
- آقا ما حواسش را پرت میکنیم، شما فرار کنید.
ملا قبول کرد. حسنی شروع به دویدن کرد و تا باغبان دنبال او
برود، ملا در رفت. باغبان هم با یک پس گردنی و یک اردنگی
حسنی را انداخت بیرون اما مملی بیچاره تا شب همان بالا ماند
تا در فرصت مناسب فرار کند.
*
فردا ملا، حسنی و مملی را کنار کشید و گفت:
آهای بچهها! نه شما چوب فلک مرا
دیدید، نه من چوب الکتان را!!
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 123صفحه 22