گفتگو
گفت و گوی اختصاصی
با داوود رشیدی
مژگان بهمنش
اینها سراب است
اواخر سال 1948میلادی بود. پسرک، حیران و سرگردان در خیابانها قدم میزد. گیج و مبهوت بود. به هر
طرف که خیرهمیشد، چند دقیقهای مکث میکرد. ورودی مترو شلوغ و پر رفت و آمد بود. پسر نوجوان ناخودآگاه
به سمت مترو کشیده شد. از سالن بلیتی تهیه کرد و سوار قطار شد. عبور قطار از تونلهای زیرزمینی او را به
وجد آورده بود. چند ایستگاه جلوتر از قطار پیاده و از مترو خارج شد. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت، «بلوار
سنمیشل». هوس کرد سرتاسر بلوار را زیر قدمهایش احساس کند و همین کار را هم کرد. از نگاه کردن به در
و دیوار و آدمها سیر نمیشد. چشمهایش حکم آدم گرسنهای را داشت که غذا را پشت سر هم و نجویده قورت
میدهد، اما هنوز فرمان سیری به سلولهای مغزش نرسیده است. همه جا را با دقت از زیر چشمهای کنجکاوش
میگذراند. وقتی به خانه برگشت، تقریباً شب شده بود. پدر هم نگران و هم عصبانی بود:
«در یک مملکت غریب، جایی که هنوز با شهر آشنا نیستی، چرا اینطور گذاشتهای و رفتهای؟! ما را نگران کردی
داوود!» جوابی نداشت، ارضای حس کنجکاوی، تنها دلیلی بود که او را در دو سه روز اول ورود به پاریس به گشت
و گذار در شهر واداشته بود و همین کنجکاوی و
جسارت، در نهایت او را به یکی از موفّقترین آدمها
در عرصة هنر تبدیل کرد.
«داوود رشیدی» با یادآوریاین خاطرات، انگار
که طعم دلچسبی را زیر زبانش
مزه مزه کند، لبخند دلنشینی
را به لب میآورد. خاطرة او
از دوران نوجوانیاش مربوط
به زندگی در پاریس،
پایتخت زیبای فرانسه
میشود. خاطرات و
صحبتهای شیرینی که
هنوزمیتواند برق
شادی را در چشمان او
زنده نگهدارد.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 123صفحه 4