قسمت دوم نویسنده: جی.بی.استمپر
مترجم: محسن رخش خورشید
جادوگر
دو ماه گذشت. اکنون کیت هر وقت که با ارباب روبرومیشد، لرزش
خفیفی را در بدن خود احساس میکرد. ارباب در غم از دست دادن
همسرش، به موجودی تکیده و رنگ پریده تبدیل شده بود و دیگر مثل
سابق خوش ترکیب به نظر نمیرسید. با این حال، کیت هر روز که
میگذشت، بیشتر و بیشتر به او علاقمند میشد. اکنون میدانست که
آنچه جادوگر وعده داده بود، میتوانست تحقق پیدا کند.
هر شب بعد از شام کیت لیوانی نوشیدنی برای ارباب میبرد. یک
شب، طبق معمول، وقتی که ارباب غرق در فکر و اندوه، جلوی شومینه
نشسته بود، کیت با نوشیدنی وارد اتاق شد. ارباب چنان غرق در افکار
خودش بود که متوجه حضور او در اتاق نشد. کیت به آرامی به طرف
کتابخانه رفت و لیوانی را روی قفسهای گذاشت. سپس دستش را توی
آستینش برد و بطری را بیرون آورد. چند لحظه به آن خیره شد و بعد
معجون را توی لیوان ریخت. با دستانی لرزان سینی را برداشت و به طرف ارباب
رفت. ارباب بدون اینکه چشم از شعلههای آتش بردارد، دست دراز کرد و لیوان را
برداشت. کیت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود، برگشت و ارباب را دید که لیوان را به
طرف لبهایش میبرد. با شتاب از اتاق خارج شد و نفس نفس زنان در سرسرا ایستاد. سعی کرد آرام
باشد. از پنجره نگاهی به بیرونانداخت و به تاریکی شب خیره شد.
- کیت!
ارباب بود که او را صدا میزد. با قدمهایی لرزان به طرف در رفت و آن را باز کرد. ارباب هنوز روی
صندلیاش بود و لیوان خالی روی میز خودنمایی میکرد. کیت به چشمهای ارباب نگاه کرد و متوجه شد
که جادوی عاشقی عمل کرده است.
***
همه چیز مثل رؤیا و خیال بود. ارباب یکباره مرگ همسرش را فراموش کرده بود و در مقابل چشمان
حیرت زدة دیگران، به کیت پیشنهاد ازدواج داده بود. انگار برایش هیچ اهمیتی نداشت که کیت یک
پیشخدمت ساده است و توی خانهاش کلفتی میکند.
هر کساین خبر را میشنید، شوکه میشد. کیت از بدگوییهای آنان واهمه داشت. حتی به گوشش
رسیده بود که بعضیها او را جادوگر خطاب میکنند اما وقتی جشن عروسی به پایان رسید، کیت میدانست
که دیگر هیچ دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. او همسر ارباب و خانم خانه شده بود و اطمینان داشت که
علاقة ارباب به او، پایانی ندارد. چون جای بطری شیشهای کاملاً امن و محفوظ بود.
یک سال از ازدواجشان گذشت. کیت هر وقت که بهآیینة باشکوه و بزرگ اتاقش نگاه میکرد، به
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 123صفحه 12