مجله کودک 509 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 509 صفحه 10

عاشق جغدها نبود. آنها عاشق شب بودند. شب رازهایی داشت که فقط آنها می­دیدند و می­فهمیدند. باغ وقتی توی رویا می­رفت؛ دیگر هیچ چیز را نمی­دید. ماشین­های بزرگ و باری می­آمدند و در طول روز پیچ و مهره­ها و میله­ها و آهن­های بلند و باریک را می­آوردند و نزدیک تور می­انداختند. یک اتاقک کوچک آهنی هم آمد، کنار در ورودی باغ ایستاد. رویش نوشته شده بود: باجه بلیط­فروشی! باغ داشت از خوشحالی پر درمی­آورد. همه جایش را چراغانی کرده بودند به تور خوابیده روی زمین گفت: نوبتی هم باشد دیگر نوبت ماست! تور هم گفت: نگران نباش! زمین و زمان مال ماست. تیهوها و سینه­سرخ­ها قناری­ها می­خواندند. اما سروها زیاد هم خوشحال نبودند. جغدها به باغ و پرندگان خیره شده بودند و چیزی نمی­گفتند. اما صداهای عجیب و غریبی از خودشان به گریه و زاری کرد و با التماس گفت: «خواهش میکنم به من کمک کن! من به تو بدی کردهام، اما قول

مجلات دوست کودکانمجله کودک 509صفحه 10