عاشق جغدها نبود. آنها عاشق شب بودند.
شب رازهایی داشت که فقط آنها میدیدند و
میفهمیدند. باغ وقتی توی رویا میرفت؛ دیگر
هیچ چیز را نمیدید. ماشینهای بزرگ و باری
میآمدند و در طول روز پیچ و مهرهها و میلهها و
آهنهای بلند و باریک را میآوردند و نزدیک تور
میانداختند.
یک اتاقک کوچک آهنی هم آمد، کنار در ورودی
باغ ایستاد. رویش نوشته شده بود: باجه بلیطفروشی!
باغ داشت از خوشحالی پر درمیآورد. همه جایش
را چراغانی کرده بودند
به تور خوابیده روی زمین گفت: نوبتی
هم باشد دیگر نوبت ماست!
تور هم گفت: نگران نباش! زمین
و زمان مال ماست.
تیهوها و سینهسرخها قناریها
میخواندند. اما سروها زیاد هم
خوشحال نبودند. جغدها به باغ
و پرندگان خیره شده بودند و
چیزی نمیگفتند. اما صداهای
عجیب و غریبی از خودشان
به گریه و زاری کرد و با التماس گفت: «خواهش میکنم به من کمک کن! من به تو بدی کردهام، اما قول
مجلات دوست کودکانمجله کودک 509صفحه 10