قسمت اول
مجید شفیعی
تور و باغ
تور گفت: کبوتر من! باغ من! درختِ من!
باغ به تور گفت: پرندگان من، درختهای من،
گلهای من، همه برای توست.
جغدها هر چه بیشتر به باغ نزدیک میشدند؛
هو هوی بیشتری میکردند. آنها را از شبشان جدا
کرده بودند. سروها هم به تور افتاده روی زمین میخندیدند. تور با نیشخندی
به آنها میفهماند که این وضع زیاد ادامه نخواهد داشت.
تور، باغ را میخواست. باغ تور را دوست داشت. باغ آرزو داشت که یک
روز عروس شود. مثل همه آن عروسهایی که همین جا عروسیشان را گرفته
بودند. تور آرزو داشت همه چیز مال خودش باشد. کم کم باغ از پرندههای
کمیاب پر شد. داشت پر در میآورد. با خودش گفت: نکند به خاطر عروسی
ماست که این همه پرنده اینجا آمدهاند؟! تور لایه لایه و پیچ در پیچ در گوشهای
نشسته بود و میگفت: آینده مال ماست نگران نباش! نگران نباش! همه چیز
دید، با خشم نگاهش کرد و خواست دوباره به داخل لانه برگردد. اما بافندهی حریص با خواهش و التماس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 509صفحه 8