
مهدی عزتی چهارقلعه
کفشها کهنه نمیشوند
یکی بود یکی نبود.
یک روز یک پسر شیطان که حسابی از کفشهایش کار کشیده بود و خراب و کثیفشان کرده بود، بندهای آن را به هم بست و به هوا پرتشان کرد. کفشهای بیچاره هم از سیمهای برق آویزان شدند.
از آن به بعد، همیشه وقت ظهر، وقتی که آفتاب درست به وسط آسمان و پشت سیمهای برق
بدهند. بافنده، سکههای طلا را گرفت و از پادشاه تشکر کرد و خوشحال و خندان راه خانه را در پیش گرفت. در بین راه، به یاد مار سیاه و قولی که به او داده بود،
مجلات دوست کودکانمجله کودک 508صفحه 33