داستانهای آقا کله پوک
عباس قدیر محسنی
پایان یک داستان
آقا کله پوک نمیدانست چند روز است توی خانه مانده است و بیرون نرفته است. نمیدانست روی سرش علامت سؤال سبز شده است یا قلب قرمز، نمیدانست چرا خانم عطرفروش گم شده است. نمیدانست باید چکار کند، فقط چیزی که چند روز بود توی کلهاش میچرخید، رفتن بود.
او میخواست برود، باید میرفت.
دست بدهی؟...»
به این ترتیب زن، به قدری کنار گوش شوهرش خواند و او را وسوسه کرد که راضی شد. از جا بلند شد و تصمیم گرفت یک بار دیگر شانس
مجلات دوست کودکانمجله کودک 508صفحه 16