
مینا کرمی رباطی/ از تهران
«
.
خواب من طوطی کوچولو
من دیشب خوابی دیدم عجیب اما زیبا! دیدم که من غاری یک روز آفتابی طوطی کوچولو
پیدا کردهام و درون آن غار رفتم و در یک چشم به هم زدن از مادر و پدرش اجازه گرفت تا به
درون یک گل شیپوری بزرگ بودم. من در آن گل گریه مسافرت برود. در آن جا چیزهای
میکردم و دست به دعا برده بودم. در همین حال خوابم برد. تازهای بود و طوطی کوچولو یک
وقتی بیدار شدم، خود را در جایی سرسبز دیدم. در حال قدم ماشین آبی خرید و به خانه برگشت
زدن بودم که صدایی شنیدم که میگفت: «عبادت کن که خطایی و به مادر و پدرش گفت: من یک
کوچک از تو سرزده تا آن هم پاک شود. از آن غار بیرون آمدم ماشین خریدم و آبی است بعد شب
و به گفتهی آن صدا عبادت کردم و به مردم کمک کردم. در شد و خوابیدند. قصهی ما به سر
حال کمک کردن به یک فقیر بودم که دوباره آن صدا را شنیدم رسید، کلاغه به خانهاش نرسید
که میگفت: « آفرین بر تو!» وقتی این صدا را شنیدم خود را میان ملینا لایقی 8ساله از تهران
ابرها دیدم که فرشتهای دور من میچرخید.
یگانه شهرکی از زاهدان
لحظهی بدرقهی تابستان برگها اشک درختان بودند»
تمام درختها با ریختن برگهای خود اشک خود را نشان میدهند
و تابستان را با گریه بدرقه میکنند و پائیز را به جای او مینشانند. پائیز
که خودخواهترین فصل سال است و همه برگها را از درختان میگیرد و
میخواهد همه جا را خشک و بیجان کند. بعد از سه ماه آمادهی جنگ با
زمستان میشود تا نگذارد زمستان کار خود را شروع کند اما تا میخواهد
از درختان کمک بگیرد هیچکدام از درختان به کمک او نمیآیند و زمستان
بر پائیز غلبه میکند و بار دیگر بعد از یک سال همه جا را سفید میکند
و هوا سرد میشود.
دانیال نظری 13 ساله از تهران
زندگی انسان
در یکی از روزهای گرم تابستان، ما در خانه نشسته
بودیم که همراه با پدر و مادرمان تصمیم گرفتیم به
بهشت زهرا برویم. وقتی داشتیم از کنار غسالخانه رد
میشدیم من دیدم که برای مردهای نماز میخوانند.
ناگهان چیزی فکر مرا به خود مشغول کرد که وقتی
کودکی به دنیا میآید، در گوش او اذان میگویند و وقتی
کسی یا انسانی میمیرد، برای او نماز میخوانند پس
زندگی چقدر کوتاه است، مثل فاصلهی اذان تا نماز. پس
باید قدر این لحظهها را بدانیم و تا وقتی که زنده هستیم
کارهای نیک انجام دهیم تا وقتی که میمیریم نامی نیک
از ما به جا بماند.
رضا مهدی طوسی از تهران
گنجشک و خورشید
وقتی که صبح زود شود خورشید خانم میآید
گنجشک ما میخندد خورشید آواز میخواند
وقتی که غروب شود خورشید خانم غمگین است
گنجشک از آنجا رفته خواب خورشید سنگین است
حالا دیگر شب شده جای خورشید ماه شده
با چشمک ستاره آسمان زیبا شده
شب میرود صبح شده یک صبح زیبا شده
ماه و ستاره رفتند نوبت خورشید شده
محمد اسدی از سمیرم
شیرینی زندگی
تویی آن شیرینی زندگیام
تویی آن آرامش زندگیام
با تو بودم، زندگی شاد شد
بیتو ماندم، زندگی ماتم شد
بر تو گفتم این شعر را ای مادرم
با تو ماندم تا ابد ای مادرم
زحماتت بیکران بوده به من
جبران نشده این زحمات از بر من
پیام اصغری 15ساله از تهران
همه با روباتها با هم پشت سر وال ای
و ایوا به حرکت در میآیند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 40