دو دوست
سلام بچهها من میخواهم دربارهی یک روز زندگیام صحبت
کنم.
من کوچک بودم که یک مرد مرا به جنگل برد و کاشت. یک روز
بعد یک درخت کوچک در حدود 6 تا 7سال بیشتر نداشت که در
کنار من کاشته شد. من با او دوست شدم ببخشید یعنی فقط با او
دوست نبودم بلکه با همهی درختها رفیق بودم امّا با او دوست
صمیمی شده بودم.
ما سالها با هم بودیم و بزرگ شدیم که دیگر سنمان 5 برابر
شده بود. ما با هم بازی میکردیم، شادی میکردیم، حتی تا ساعت
12 شب با هم صحبت میکردیم تا جایی که هر دو با هم خوابمان
میبرد.
در یک روز زمستان چنان برفی آمده بود که همه جا را سفید
کرده بود حتی درختها را. دوستم فسقلی آخ ببخشید من اسم او
را معرفی نکرده بودم. او چون یک ذره از من کوتاهتر بود اسم او
را فسقلی گذاشته بودم. چنان برفی آمده بود که او مثل آدم برفی
شده بود. گذشت زمستان یادش بخیر. بهار آمد و همهی درختان
شکوفه زده بودند. سالها گذشت تا آن که ما 50 ساله شده بودیم.
کم کم شهرداری بعضی از درختها را که چوبهایشان بزرگ و
خوب بود قطع میکردند و میبردند کارخانه و با چوبهایشان کاغذ
و... درست میکردند. من هم جزو این درختها بودم.
صبح از خواب بیدار شدم و دیدم کارکنان شهرداری دارند
میآیند طرف ما دوتا. فسقلی را بیدار کردم و گفتم نگاه کن دارند
میآیند طرف ما. من و او خیلی ترسیده بودیم که ناگهان آمدند
طرف فسقلی و او را قطع کردند و بردند. من خیلی ناراحت شدم
چون دیگر دوستی نداشتم که با او درددل کنم. آن روز یک روز بد
در زندگیام شد. خلاصه این که بچهها قدر دوستهایتان را بدانید.
شایان فرهاد توسکی 14 ساله از تهران
المیرا سادات سجادی/ از تهران
صالح شبستری/ 9 ساله/ از تهران
از سری قصّههای ریز ریزک
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک نقاش
کوچولو بود که نامش حمید بود او یک دفتر نقاشی داشت
او در دفتر خود یک شهر نقّاشی داشت. اگر مشکلی در شهر
نقاشی او پیش میآمد، او با جادوی خود به شهر نقّاشی
میرفت، تا مشکلی را که پیش آمده بود حل کند. در یکی
از روزها که نقاش کوچولو داشت تکالیفش را انجام میداد،
صدایی از دفتر نقاشی او بلند شد. نقاش کوچولو، فوری وارد
شهر نقاشی شد. ریز ریزک یکی از اهالی بد شهر بود، او
بیشتر وقتها به فکر اهالی شهر میرفت و آ نها را بد اخلاق
میکرد. اما بشنوید از نقاش کوچولو، او بسیار ناراحت بود که
اهالی شهر نقاشی او، بد اخلاق شدهاند و با هم، بد اخلاقی
میکنند. نقاش کوچولو ساعتها فکر کرد که چه کسی این
کار را کرده است. سرانجام، نقاش کوچولو فهمید که کار ریز
ریزک است. او فوری از شهر نقاشی خود بیرون آمد و ریز
ریزک را پاک کرد. او همچنین فکرهای بد اهالی شهر را پاک
کرد و برای آ نها، فکرهای خوب کشید. و به این ترتیب مردم
شهر نقاشی دوباره خوشاخلاق شدند.
سید حمید حسینی 10 ساله از تهران
ایران
ای سرزمین سر بلند
ای خاک تو از جان و تن
من دوستت دارم وطن
ای کشور ایران من
خاک تو پوشیده شده
از خون آن آلالهها
پر میکشد پرندهای
به سوی گنبد طلا
وقتی که میخوانم تو را
احساس شادی میکنم
در قلب من نام تو است
چون چشمه جاری میشوم
در شهرهای پاک تو
مردان خوب و باصفا
هر قوم و هر نسل و نژاد
با اتحاد و با وفا
ساجده ذوالفقاری از سمیرم
ایوا، وال ای و روبات تازه وارد با هم
به حرکت خود ادامه میدهند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 38