پُر از خدا
به هر کجا که رو کنم فقط تو دیده میشوی
و هر چه گوش میکنم تو بس شنیده میشوی
میان بوتههای گل صدای پای آفتاب
و ردّ پای ماهیان درون رودی از سراب
صدای های و هوی باد و رقص برگهای زرد
ترانهخوانینسیم و گریههای ابر سرد
تو در شب خیال من چراغهای روشنی
و در سکوت ذهن من همیشه ساز میزنی
تو نیستی درون من مگر که حس کنم تو را
و آن زمان پر از تواَم که داد میزنم خدا!
مهسا صالحی 13 ساله از اصفهان
ایران
ای سرزمین سر بلند ای خاک تو از جان و تن
من دوستت دارم وطن ای کشور ایران من
خاک تو پوشیده شده از خون آن لالهها
پر میکشد پرندهای به سوی گنبد طلا
وقتی که میخوانم تو را احساس شادی میکنم
در قلب من نام تو است چون چشمه جاری میشوم
در شهرهای پاک تو مردان خوب و باصفا
هر قوم و هر نسل و نژاد بااتحاد و باوفا
ساجده ذوالفقاری از سمیرم
لطیفه
ابلهی نزد دکتری رفت. دکتر پس
از معاینه، از او پرسید: «آیا شبها هنگام
خواب، خروپف هم میکنید؟»
ابله گفت: ابداً جناب دکتر، راحت و
بیسروصدا میخوابم.»
دکتر پرسید: «مطمئنید؟»
ابله پاسخ داد: «بله، برای امتحان یک
شب هم تا صبح بیدار ماندم و کشیک
دادم، دیدم هیچ خروپف نمیکنم!»
* * *
کودکی با مادرش قهر کرده بود.
وقت شام هر قدر او را برای خوردن
غذا صدا زدند، پاسخ نداد و از خوردن
امتناع کرد. مادر از غذا در ظرفی
کشید تا شاید فردا صبح میل پیدا کند و
بخورد. کودک که از زیر چشم منظره
را میدید گفت «من که نمیخورم،
ولی برای هر که میکشید، کم است!»
مهتاب ساعدی از همدان
فاطمه بهجتی/ 10 ساله/ از تهران
سارا شبستری/ 4.5 ساله/ از تهران
لطیفه
توانگری شلواری مندرس و پارهپاره را به فقیری بخشید
و گفت: «این یادگار پدر مرحوم من بود و خیلی آن را عزیز
میداشتم، اما برای اینکه خداوند عوض آن را صد برابر به من
بدهد، آن را به تو میبخشم.»
فقیر نگاهی به کلهها، وصلهها و سوراخهای شلوار کرد و
گفت: «خدا بیامرزدش، هنوز زود بود که به بهشت برود، چند
سال دیگر هم میتوانست با این شلوار زندگی کند!»
* * *
بنایی پشتبامی کاهگل میکرد. وقتی خواست پایین بیاید،
راه نبود. ابلهی از آنجا میگذشت، پرسیدند: چه کار کنیم که این
بنا راحت پایین بیاید؟
ابله گفت: طنابی بالا بیندازید، به کمرش ببندد و او را پایین
بکشید.
طناب را بستند و او را کشیدند، از بام پرت شد و در دم
جان سپرد.
گفتند: «این دیگه چه دستورالعملی بود؟»
ابله گفت: «پدرم در چاه افتاده بود، طناب به کمرش
بستم و او را بالا آوردم. حتماً این مرد اجلش رسیده بود، و الا
نمیمرد!»
علی توکلی از اصفهان
بقیه روباتها، آنها را به هم نشان
میدهند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 39