و نشان میداد که از خانوادههایی فقیر و کم درآمد هستند. اما در عوض تا دلتان بخواهد، شلوغ و سرزنده و پرنشاط بودند. وقتی از فاصلة چند متری اولین عکس را از بازی گروهی آنها گرفتم، زود هوش و حواس آنها به طرف من جلب شد و مرا به شرکت در بازی خودشان دعوت کردند چند تا از آنها هم ژستهایی در مقابل دوربین من گرفتند تا از آنها عکس یادگاری بگیرم. بچّهها را به صحبت گرفتم. خیلی پر سروصدا بودند و توی حرف همدیگر میدویدند و هر کدام حرف و صحبتی برای گفتن یا قصه و خاطرهای برای تعریف کردن داشتند،. تا آنجا که میشد به نقل حرفها و صحبتهای بچّهها گوش دادم و چند تا سوالی هم از آنها کردم. بچهها با من نه مثل یک مهمان غریبه، بلکه مثل یک دوست صمیمی و آشنای قدیمی، خیلی خودمانی رفتار میکردند. یکی از آنها با اصرار مرا به بازی دعوت میکرد. عذرخواهی کردم و گفتم: «من بازی شما را بلد نیستم. شما بازی کنید و من تماشا میکنم!»
موقع خداحافظی، بچهها چند بار از پشت سر صدایم کردند و برایم دست تکان دادند. چهقدر
گرم و مهربان بودند!...
غروب امروز، از یک پیرمرد دستفروش، دو تا
تسبیح سفید رنگ از جنس عاج فیل خریدم. البته
قصد خرید نداشتم و امروز فقط هدفم قدم زدن
و گردش کردن در خیابانهای خلوت کولاباه بود.
اما دو چیز باعث شد که از پیرمرد خرید کنم. اول
این که پیرمرد، چهرهای زیبا و نورانی، با ریشهای سفید و بلند و لباسهایی به همان سفیدی داشت و تمیزی و پاکیزگیاش نشان میداد که مسلمان
است. خیلی هم خوشرو و خوشزبان بود. دوم این که چند کلمهای به زبان فارسی یاد گرفته بود و با همان چند کلمه به من فهماند که مسلمان و «شیعه» است. از شیعه بودنش بیشتر خوشم آمد. با این حال، همانطور که دوستم در تهران به من سفارش کرده بود، با پیرمرد دستفروش آنقدر چانه زدم که از او حسابی تخفیف گرفتم. سرانجام قیمت یک جفت تسبیح سفید عاجی از 200 روپیه به 50 روپیه رسید و معامله انجام شد، در حالی که من و هم پیرمرد هر دو راضی بودیم و خوشحال! بعداً فکر کردم که اگر من آدم دلنازکی نبودم و کمی هم حال و حوصلة بیشتری داشتم، ممکن بود قیمت آن دو تسبیح را تا 35 روپیه هم پایین آورد...!
(ادامه دارد)
ایوا سعی میکند با کمک روبات بفهمند
که برای وال ای چه اتفاقی افتاده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 9