سفرنامۀ هند
محمدعلی دهقانی
قسمت نهم
دیدار از بمبئی:
دروازه هند
حدود ساعت 10 صبح بود که از هتل بیرون آمدم. خیابانها خیلی خلوت بود و رفت و آمد مردم خیلی کمتر از دیروز. فرصت خوبی بود تا قدری راهپیمایی کنم و دست کم همان منطقۀ کولاباه را یاد بگیرم. امروز هوا کمی گرمتر از دیروز بود. خیابانها و کوچهها تمیز و مرتب بودند و معلوم بود که دَم و دستگاهِ نظافتِ شهرداری، صبح روز تعطیل را حسابی کار کرده و دستی به سر و روی شهر کشیده است. از چند خیابان و میدان گذشتم و به یک پارک کوچک رسیدم. چند نوجوان دبیرستانی روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودند و به آرامی با هم صحبت میکردند. دوربینم را به کار انداختم و به بهانۀ عکس گرفتن با آنها چند کلمهای صحبت کردم. انگلیسی را بهتر از رانندۀ تاکسی و مغازهدار و رهگذران عادی شهر، حرف میزدند. کمی دربارۀ وضع درس و تحصیلشان از آنها پرسیدم که خیلی خوب جواب دادند. برای یادگاری اسم و سن یکایک آنها را پرسیدم که خیلی خوب جواب دادند. برای یادگاری اسم و سن یکایک آنها را پرسیدم و یادداشت کردم. از یکیشان خواهش کردم که عکسی از من و بقیّۀ دوستانش بگیرد. بعد هم من یک عکس دسته جمعی از آنها گرفتم. بعد با آنها دست دادم و در حال خداحافظی، برایشان روزهای خوبی را آرزو کردم. با لبخند از هم جدا شدیم و من بعد از گردشی در آن پارک کوچک و زیبا، به قدم زدن خودم ادامه دادم. در بیرون پارک و کمی دورتر، در یک میدانی بزرگ، تعدادی نوجوان را دیدم که مشغول بازی کریکت بودند. ابزار این بازی عبارت است از یک چوب پهن و بلند و خیلی محکم، و یک توپ پلاستیکی سِفت و توپر، به اندازۀ یک پرتقال کوچک. یکی از بچهها کلاه خندهداری به سر گذاشته بود. سر و وضع و لباسهای این گروه از
بچهها به اندازۀ آن گروهی که در پارک دیدم، مرتب و آراسته نبود
اما هنوز حال وای ای جا نیامده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 8