بودند.
یک ساعت گذشت بعضی از سیبها
پوست کنده شدند. سیبِ سرخِ ما هنوز
آنجا بود. صداها که تا آن موقع کم بود،
یکهو زیادتر شد! زیادِ زیادِ زیاد. یکهو همه
میهمانها، مثل فیلمهای کمدیِ قدیمی که
سرعتشان زیاد بود و داد و فریادها به
نعره تبدیل شد.
میوهها به هوا رفتند و به سر و صورت
میهمانها خوردند. خندهها به چیزهای
دیگر تبدیل شد. چهرههای صاف، یکهو مثل
سیبهای چروکیده لکدار و پر از چین و
چروک شدند. سیبهایی که تا آن موقع به
سیب سرخ ما میخندیدند و اخ و پیف
میکردند، له شدند. همه چیز توی هوا در
حال پرواز بود. میوه، بشقاب، دیس، کفش و
همه روی صورت و دست و چشم و گوش
فرود میآمدند. سیب سرخ ما ترسیده
بود در همین حال یک دست پر از انگشتر و
النگوهای زیاد آن را برداشت و پرت کرد.
سیب از خودش بدش آمد. همۀ
زحماتش به باد رفته بود. پشیمان بود با
خودش گفت: عجب جایی آمدم!
ناراحت بود میهمانها رفتند. همه
جا آشفته و در هم ریخته بود. همه چیز
را جمع کردند و ریختند توی کیسههای
بزرگ زباله.
سیب با خود گفت: ایکاش وسط
همان دوستانم میماندم و مسخرهشان
نمیکردم لااقل یک بچه مرا میخورد یا
یک زنِ بیچیز. حیف شدم!
با خودش گفت: یک سیب برای یک بچه
ویتامین دارد، برای یک سر بیمو سر درد!
یاد یک ضربالمثل سیبی افتاد، بچهای را
خوشحال کردن بهتر است از سری را درد
آوردن! همه جا تاریک شد.
بعضی از سیبهای لهیده و چروکیده
خمیازه میکشیدند و بعضی هم آه
حسرت.
یک دستِ استخوانی چروکیده آمد.
نزدیک سیبهای درشت شد. یکی را
برداشت و فشار داد. فروشنده سیب را
گرفت و با عصبانیت گفت: معاینه میکنی؟
له کردی سیبها را! ولش کن! صدایی
آمد: گران فروشِ بداخلاق!
دست دور شد.
تا عصر همۀ سیبهای لهیده و لکدار
و چروکیده به فروش رسیدند. کم کم
شب می-شد.
سیبِ لکدار که حالا لکش بیشتر شده
بود، خوشحال بود که نصیب آن آدمها
نشده است. حالا هم سخت منتظر بود.
یکهو یک نفر آمد سه جعبه سیب را
بار ماشین آخرین مدلش کرد و یک دسته
پول در آورد و به فروشنده داد. فروشنده
خوشحال و راضی گفت: ایکاش همه مثل
شما بودند از دست این مردم خسته شدم.
خریدار بیاعتنا گاز داد و به تندی دور
شد.
ماشین رفت و رفت از خیابانهای
تنگ و پر جمعیت و ساختمانهای به هم
چسبیده کوچک رد شد تا به خیابانهای
پهن و کم جمعیت و ساختمانهای بلند و
بلند رسید. تا اینکه جلوی یک خانه ایستاد
جلوی خانه پر از درخت بود. سیب از اینکه
توانسته بود با یک لکه به اندازه پنج زاری
سر از این خانه در بیاورد خوشحال بود.
توی پوستش نمیگنجید! سیبهای دیگر
آخ و پیف میکردند.
خانه پر از آدم بود. یکی از زمین حرف
میزد: یکی از مراسم عروسی؛ دیگری
از برج و آن یکی هم از کارخانه. سیب
خوشحال بود همه در حال خنده و شوخی
نام این روبات «ام او» است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 15