
مینا دستش را روی پیشانی او گذاشت.
پیشانی ماه داغ داغ بود. رنگ و رویش هم
پریده بود. مینا یک قرص اسمارتیزی به او
داد و گفت: «حالا چه کار کنم؟»
ماه گفت: «من میروم زیر پتوی ابری خودم
دارم میلرزم.» بعد رفت توی آسمان. مینا هم
رفت زیر پتوی خودش.
آن شب تا صبح از زمین و آسمان صدای
عطسه میآمد... «هاپچه… هاپچه...»
شب بود، ماه توی اتاق مینا بود. باد
خنکی گلهای باغچه را تاب میداد. ماه گفت:
«ببین چه هوای خوبی! چه شب قشنگی! برویم
روبات نگهبان او را دستگیر میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 376صفحه 34