
جنگل پر دردسر
قسمت چهاردهم
بوق!بوق!
یلداشرقی
آقا خرسه، خُرخُر را سوار ماشین عمو زحمتکش کرده بود و توی جنگل میگرداند. خُرخُر عاشق بوق
بود و دلش میخواست همهاش بوق بزند. آقاخرسه گفت: «نمیشه، صداش تو جنگل میپیچه.»
خُرخُر رفت طرف فرمان و گفت: «بگذار بوق بزنم، من میخوام بوق بزنم.»
آقا خرسه که پسرش را خیلی دوست داشت، اجازه داد که خُرخُر بوق بزند. خُرخُر هم دستش را گذاشت روی
بوق. صدای بوق توی جنگل پیچید و یکدفعه دستهای از برندگان بال زدند و فرار کردند. خُرخُر دستش را از
روی بوق برنداشت. آقا خرسه گفت: «دیگه بسه.»
خُرخُر شانهاش را انداخت بالا وگفت: «نه،من باز هم میخوام بوق بزنم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 28