
خانهمان نگاه کردم. مامانی بزرگ داشت ما را نگاه میکرد.
من دلم برای مامانی بزرگ سوخت که پیر شده بود و
نمیتوانست برف بازی کند. به محمدحسین گفتم: «کاشکی
میشد یک کاری بکنیم که مامانی بزرگ هم برف بازی کنه.»
محمدحسین گفت: «کاشکی برف گرم بود.»
بعد یکدفعه گفت: «بیا برای مامانی بزرگ، برف ببریم تو
خونه، همون جا آدم برفی درست کنیم.»
گفتم: «مامانی دعوا میکنه.»
محمدحسین گفت: «ما که برای خودمون نمیخواهیم،
برای مامانی بزرگ میخواهیم.»
من گفتم: «چه جوری برف ببریم؟»
گفت: «برو یک قابلمه بیار.»
شانهام را انداختم بالا و گفتم: «من
نمیرم، مامانی دعوام میکنه.»
محمدحسین گفت: برو یک کیسۀ
مشما بیار.»
باز دوباره گفتم: «من نمیرم.»
محمد حسین گفت: «نگاه کن
مامانی بزرگ داره ما رو نگاه میکنه. دلش
میخواد برف بازی کنه... برو دیگه.»
من باز هم دلم سوخت و به خاطر
مامانی بزرگ آمدم خانه و از مامانی کیسه
گرفتم و هر چه مامانی گفت کیسه برای چی
میخواهی،من هیچی نگفتم و کیسه را گرفتم
و آمدم. بعد من و محمد حسین کیسه را پُرِ
پُرِ برف کردیم و دوتایی سرش را گرفتیم و
آمدیم در خانه و در زدیم.مامانی در را باز کرد و
گفت: «اِه،این چیه؟»
ولی من و محمدحسین تندی دویدیم تو و
رفتیم پیش مامانی بزرگ وگفتیم: «مامانی بزرگ،
برات برف آوردیم،بازی کنی.»
مامانی کوبید پشت دستش و گفت: «اِه،
خدا مرگم بده!الان خونه رو کثیف میکنن.»
بعد گذاشت دنبال من و محمدحسین که
برف ما را بگیرد.مامانی بزرگ هم هی میگفت:
«این کارو نکنید بچهها.»
ما دو تا دویدیم که مامانی ما را دستگیر نکند. بعد که من
خواستم بروم توی آشپزخانه و محمدحسین هم خواست برود
توی اتاق، یکدفعه کیسه پاره شد و همۀ برفها ریخت روی
زمین. جیغ مامانی در آمد وکلی عصبانی شد. ما دویدیم و
پشت سر مامانی ما را خیلی زیاد دعوا کند و هی گفت: «این
دفعه اونا رو ببخش،چون به خاطر من این کارو کردن.دیگه
قول میدن خرابکاری نکن.»
ما دو تا از پشت مامانی بزرگ هی سرک میکشیدیم.
مامانی داشت برفهایی را که کف اتاق ریخته بود،جمع میکرد.
کاشکی میگذاشت همان جا با مامانی بزرگ، آدم برفی کوچولو
درست کنیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 15