
داستانهای
یکقل،دوقل
کاشکی برف گرم بود
قصّۀ پنجاه و دوم طاهره ایبد
همه جا سفیدِسفید بود.یک عالمه برف آمده بود؛کلی،
زیادِزیاد.آن روزی که برف آمد،مدرسۀ آمادگی ما هم تعطیل
شدو ما نرفتیم آمادگی،کلی کیف داشت.مامانی بزرگ هم
آمده بود خانه ما.صبح که نرفتیم مدرسه،من ومحمدحسین
میخواستیم برویم برف بازی.هی مامانی گفت: «نمیشه،
نمیشه،سرما میخورین.»
من گفتم: «قول میدم سرما نخورم.محمدحسین تو
هم به مامانی قول بده.»
محمدحسین گفت: «منم قول میدم.»
مامانی گفت: «بیخود.انگار با قول دادن، میشه جلوی
سرما خوردگی رو گرفت.»
محمدحسین گفت: «من میخوام برم.»
مامانی باز دوباره گفت: «بیخود.»
من گفتم: «باخود،باخود.»
مامانب بزرگ زذ زیر خنده. هی خندید و خندید. مامانی
گفت: «مامان از چی میخندین؟»
مامانی بزرگ همان طور که میخندید،گفت: «باخود
دیگه یعنی چی؟»
بعد هم گفت: «لباس گرم تنشون کن،کلاه هم بگذار
سرشون،اگه دستکش هم بپوشن،
فکر نکنم سرما بخورن... بگذار
برن... خودت هم بچه بودی،
همهاش میرفتی برف بازی. اگه
منم حالش رو داشتم، میرفتم.»
آن وقت از پنجره حیاط را نگاه
کرد، یک آهی کشید که من کلی
دلم سوخت،بعد گفت: «آخی!یادش
به خیر،چه آدم برفیهایی درست
میکردیم.»
یکدفعهای محمدحسین دوید
طرف مامانی بزرگ و دستش را گرفت کشید و گفت: «بیا،
مامانی بزرگ،بیا بریم تو حیاط آدم برفی درست کنیم،زود
باش.»
من هم یک دست دیگر مامانی بزرگ را گرفتم و گفتم:
«آره بیا بریم.بیا بریم.»
مامانی بزرگ خوش خنده باز خندید وگفت: «اِه،ولم
کنید بچهها،دیگه از من گذشته.»
من گفتم: «باید بیای.سه تایی با هم یک آدم برفی
خوشگل درست میکنیم.»
دو تا دست مامانی بزرگ را کشیدیم. مامانی گفت: «اِه
بچهها، مامان بزرگ رو ول کنید،این کارها چیه میکنید؟
مامانی بزرگ که نمیتونه بره تو سرما. مریض میشه.»
من دویدم و رفتم تو اتاق تا برای مامانی کلاه بیاورم.
کلاه من و محمدحسین به کلۀ مامانی بزرگ نمیخورد.
برایش کوچک بود. از توی کمد، کلاه بابایی را آوردم و گفتم:
«بیا مامانی بزرگ، کلاه بابایی رو سرت کن،بریم تو حیاط.»
«بیا مامانی بزرگ،کلاه بابایی رو سرت کن،بریم تو حیاط.»
مامانی بزرگ باز دوباره خندید.آن قدر خندید که دیگر
نشست روی مبل و دلش را گرفت. من و محمدحسین هم
خندیدیم. محمدحسین گفت: «مامانی بزرگ پاشو دیگه.»
ولی مامانی بزرگ نمیتوانست
بلند بشود، از بس میخندید. خندهاش
که کم شد،گفت: «الهی قربون
نوههای گلم بشم،دوقلوهای خوشگلم،
من دیگر پیر شدم،نمیتونم بیام تو
برف، پا درد میگیرم. شما برید به جای
منم بازی کنید.»
بعد دیگر من و محمدحسین
لباسِ زیاد پوشیدیم، کلاه هم پوشیدیم.
دستکش هم دستمان کردیم و رفتیم
توی حیاط. من از توی حیاط به پنجرۀ
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 14