
مربوط به مسابقه
یک حرف،یک نگاه
ای پدرعزیزم،تو آزادی را برای ما به ارمغان
آوردی و اسلام را به ما شناساندی و محبّت و شادی
را همراه زندگی ما کردی.همیشه سیرت زیبای تو
مانند آینهای شفاف،در رویاهای ما هست و خواهد
بود.
شقایق موسوی 5/9 ساله از تهران
وقتی مه هنگام تحویل سال 1381 به مرقد امام
رفتیم،به پدرم گفتم که بوی امام را حس میکنم...
بهترین هدیه ما بچهها برای امام،صلواتهای
ماست که مثل دسته گلی در بهشت به روح امام
میرسد.
سحر دادخواه11 ساله از اصفهان
جشن تکلیف
یکی بود یکی نبود،دختری بود به اسم فاطمه.آن روز،روزِ جشن تکلیف
فاطمه بود. فاطمه هر لحظه منتظر آمدن پدرش بود. تا ببیند که مادر و پدرش
برای او چه هدیهای میآورند.شب شده بود،پدر وارد خانه شد.فاطمه به سرعت
به سوی او دوید، وقتی دید که به جز میوه، چیزی در دست او نیست، به اتاق
خود رفت. دیگر میلی هم به خوردن شام نداشت.روی تختش رفت و دراز
کشید. اتاق،تاریک بود و پنجره نیز باز بود.فاطمه ناگهان فرشتهای زیبا را بر
روی پنجره دید. فاطمه گفت: «تو کی هستی؟ با من چه کار داری؟»
فرشته گفت: «نترس،من فرشتۀ نجات هستم.همیشه شب «جشن
تکلیف» پیش بچّه هایی مانند تو میروم.»
فاطمه گفت: «بچّههایی مانند من یعنی چه؟»
فرشته گفت: «بیا تا نشانت بدهم.»
سپس آن دو با هم به جای دوری رفتند،در آن جا بچّههای زیادی وجود
داشتند.فرشته گفت: «اینها کودکانی هستند که برای اینکه پدر و مادر آنها
برایشان هدیۀ جشن تکلیف نخریدند،نماز نخواندند و روزه نگرفتند.حالا اگر
تو هم فقط به فکر جایزه باشی،به جمع این بچّهها خواهی پیوست.»ناگهان
صدای مادر فاطمه آمد: «فاطمه جان،پاشو!»
فاطمه از خواب پرید،فهمید که همۀ آنها خواب بود. دست و صورتش را
شست و به اتاق رفت.ناگهان جعبهای بزرگ را دید که روی آن نوشته شده
بود: «جشن تکلیف مبارک» فاطمه سریع آن را باز کرده چادری سفید و سجادهای
زیبا در آن بود.چادر را پوشید و سجّاده را پهن کرد و اولّین نماز صبح خود را
خواند.
طیبه مصهریزاده کلاس پنجم از همدان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 4