
داستان
نوشته:ترانه مطلوب
یک خودکار معمولی
خودکار آبی معمولی در قفسۀ میانی لوازمالتحریر فروشی در کنار مداد و
خودکارهای دیگر به خوبی و خوشی زندگی میکرد. با این زیادی از آمدنش
به مغازه نمیگذشت، همه دوستش داشتند و از هم صحبتیاش لذت میبردند. خودکار
آبی،بسیار ساده و معمولی بود، امّا همیشه قصههای شیرینی برای گفتن داشت. او
این قصهها را از خودکار کهنسالِ آموخته بود. هنگامی که در کارخانه برای ورود
به بازار آماده میشد، با خودکار کهن سالِ مدیر کارخانه دوست شده بود.
خودکار کهنسال، افسانههای زیبای سینه به سینه نقل شده را برای او
تعریف میکرد. این افسانهها از شجاعت، مهربانی و نیکویی میگفتند و
او با تعریف کردن آنها به آینده امیدوار میشد.
روزی از روزها، خودکار آبی مشغول قصهگویی برای دیگران بود که
صدای خندهای صحبتش را قطع کرد. همه به طرف صدا برگشتتند.در آن
گوشۀ قفسه، خودکار بسیار خوشتراش و زیبایی ایستاده بود.نشانِ نقرهای
روی سرش نشان میداد که از خانوادهای مشهور است. نام او قلم نقره نشان
اعلا بود. او بدون نگاه به بقیه با صدایی رسا گفت: «خودکار بیچاره! نمیدانی
چه سرنوشتی در انتظارت است. تو یا در گوشۀ همین مغازه خشک میشوی، یا
اگر هم کسی تو را بخرد،به خاطر قیافۀ زشت و نتراشیدهات به سطل زباله
پرتاب میشوی.»
سکوت سنگینی در قفسۀ خودکارها برقرار شد. خودکار آبی معمولی از خجالت
سرخ شد. او در آرزوهایش هرگز خود را زشت و نخواستنی ندیده بود.یواشکی
نگاهی به آن قلم انداخت و از درخشش، تناسب وشکوه آن تحت تأثیر قرار گرفت.
بعد تصویر خودش را که در شیشۀ عینک فروشندۀ مغازه دید بود،به خاطر آورد.
او فقط یک خودکار بینام و نشان آبی با یک در پلاستیکی معمولی بود. نقره نشان
حق داشت، او نمیبایست به خودش دروغ بگوید و با قصههای شیرین دیگران را
فریب دهد. پس چرا خودکار کهنسال کارخانه نگفته بود که خودکارهای معمولی
نمیتوانند آیندۀ درخشانیِ داشته باشند. او نمیدانست که فقط لایقِ سطل زباله است و
به درد هیچ کاری نمیخورد.
خودکار آبی معمولی، غمگین و تنها در سکوت مغازۀ لوازمالتحریر فروشی به خواب
فرو رفت.در رویا دستی مهربان او را در آغوش گرفت و با او به خطی خوش بر صفحۀ کاغذ
نوشت: «جوهر قلم،سرنوشت او را میسازد.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 24