
با سر زدن آفتاب، کرکرۀ مغازه بالا رفت و خورشید خانم به همه صبح به خیر گفت.
خودکار آبی هم از خواب برخاست، در حالی که از رویای شیرینش احساس شادی میکرد.
دیگر از آن اندوه سنگین خبری نبود. او با شجاعت میخواست میخواست که به آیندهای خوش فکر
کند.
هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که دختری به مغازه لوازمالتحریر فروشی آمد و از
فروشنده، خودکار آبی خواست. فروشنده بدون معطلی، نقره نشان اعلا و خودکار آبی معمولی را
کنار هم روی پیشخوان گذاشت. نقره نشان، تاجش را با افتخار بالا گرفته بود و زیر نور
چراغ مغازه بیش از پیش میدرخشید، ولی خودکار آبی معمولی هیجانزده بود و داشت از
حال میرفت. مشتری هر دو قلم را به دقت وارسی کرد، سپس خودکار معمولی را برداشت
وگفت: «همین خوب است،من یک خودکار آبی معمولی میخواستم.»
و او را در کیفش گذاشت. خودکار آبی معمولی فرصتی پیدا نکرد که با بقیۀ
لوازمالتحریر قفسهها خداحافظی کند و حتی نشنید که نقره نشان خشمگین پشت
سرش چه گفت. او خوشحال و بیقرار، به همراه دختر برای همیشه از مغازۀ
لوازمالتحریرفروشی بیرون رفت.
دختر، صاحب بسیار خوبی برایش بود.وقتی او را به دست میگرفت و شروع
به نوشتن میکرد، خودکار احساس آزامش میکرد. هر روز دفترچۀ خاطرات دختر
از جملاتی به رنگ جوهر آبی پر میشد و خودکار آبی معمولی که رازدارِ ساکت
تمام خاطرات صاحبش بود، از جملات خوب و صادقانۀ او لذّت میبُرد. ولی
زندگی همیشه به یک ترتیب نمیگذرد.روزی از روزها،دختر با عجله خودکار
را در جیب کتش گذاشته بود و از قضای روزگار جیب کت سوراخ داشت.
سوراخی که خودکار آبی معمولی از آن رد شد و روی صندلی یک اتوبوس
افتاد. هرچه خودکار بیچاره داد و فریاد کرد کسی صدایش را نشنید و او
تنها و بدون صاحب ساعتها، روی صندلی ماند.تا این که پسر بچهای
شیطان و بازیگوش پیدایش کرد و او را به دورن کیفش پرتاب کرد.کیف
پسرک آن قدر شلوغ بود که خودکار احساس خستگی میکرد، ولی
چارهای نداشت. این زندگی جدید او بود. او در کیف، با کتاب و دفترهای
پاره، مدادهای گاززده و کج و کوله و خط کش شکستۀ پسرک آشنا
شد. همهی آنها از آزار و اذیتهای دائمی صاحبانشان در شکایت
بودند. هنوز درد دلشان تمام نشده، درِ کیف باز شد و با یک حرکت، تمامی وسایلِ
درون آن روی میز مدرسه پخش شد. خودکار آبی هنوز از شدت این ضربات، سرش گیج
میرفت که پسرک او را به دست گرفت و جلد کتابش را خط خطی کرد. از صدای نالۀ کتاب،
دلِ خودکار به درد آمد. این شد که با تمام قدرت سعی کرد تا جلو جوهرش را بگیرد.پسرک
به خودکار بیشتر فشار آورد تا بتواند با آن کتابش را خط بکشد و خودکار آبی که دیگر نفسش
به شماره افتاده بود،نمیخواست که کتاب خط خطی شود. عاقبت پسر بازیگوش حوصلهاش
سر رفت و با حرکتی ناگهانی خودکار را به بیرون از مدرسه پرت کرد. در این پرتاب، خودکار،
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 25