
یکدفعه اخمهای امام توی هم رفت و فرمود:
«شما فکر میکنید اعلامیههای من و شما شاه را
بیرون کرد؟همینها بیرون کردهاند.»
چند روز گذشت و نگرانی روز به روز بیشتر
میشد.تا این که شب بیست و یکم بهمن ماه که
رژیم شاه،آخرین نفسهایش را میکشید و
درگیریها خیلی زیاد شده بود،اطرافیان امام به
ایشان گفتند: «اینجا دیگر واقعاً خطر دارد و هر لحظه
امکان دارد اینجا را بکوبند.اگر اجازه بدهید شمارا
به منزل دیگری منتقل کنیم.»
امام با دست اشاره کردند که بروید دنبال کارتان.
هر چه گفتند،اثر نکرد.بالاخره امام فرمود: «هر کسی
نگران است و میترسد،برود.من اینجا میمانم.م
خلاصه آن شب با همه خطرها،امام قرص و
محکم ماندند و از مدرسه علوی تکان نخوردند.
یکی از روزها هم،مرد سیدّی همراه با یک نفر
که پالتو و عرقچین داشت،آمده بودند.چهره ایشان
از ترس و وحشت،زرد شده بود.مسئول انتظامات
پرسید: «چه شده؟ چرا این قدر
وحشت کردهاید؟»
گفتند: «نگرانی ما از این است
که میدانیم علیه امام،سحر و جادو
شده است!جادو آن قدر قوی است
که امکان دارد ایشان مریض بشوند
وذرّه ذرّه مثل شمع آب شوند.
خلاصه ناراحتیم و آمدهایم دعایی را
که «باطل سحر» است،به امام بدهیم!»
طبیعی است که نمیشد به این حرفها
اهمیّت داد،امّا اطرافیان امام با آن عشقی که
به ایشان میورزیدند،اگر یک در میلیون هم
احتمال خطر بود،قلبشانتکان میخورد،به
هر حال، تصمیم گرفتند وضوع را به امام
بگویند.امام لبخندی زدند و گفتند:
«بگویید من خودم باطل سحرم.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 11