
در پلاستیکیاش را از دست داد و در حالی که درد شدیدی
در پشتش احساس میکرد، روی زمین بیهوش شد.
هیچ کس نمیداند او چه مدت در آن حال باقی ماند،
ولی وقتی به هوش آمد خود را روی میز کار یک پزشک
دید. خودکار آبی از شدت درد به سختی نفس میکشید، امّا
با آرامشی که در مطب وجود داشت زخمهایش به سرعت
خوب شد. وقتی مرد او را به دست میگرفت، خودکار آبی
احساس افتخار میکرد. چون میدانست که او هم در نوشتن
نسخههای شفابخش نقش دارد. پزشک، با حوصله به
شکایتهای بیماران گوش میداد، به آرامی معاینهشان
میکرد، به آنها سخنانی دلگرمکننده میگفت و بعد با خودکار
آبی معمولی برای آنها نسخه مینوشت. بعضی ها دیگر
نمیآمدند. خیلی ها هم میآمدند و از پزشک تشکر میکردند.
خودکار آبی خوشحال بود. او از پزشک، صبر و حوصله،
مهربانی و فروتنی را میآموخت. روز و شب میگذشت و
خودکار معمولی مثل دوستی با وفا همراه صاحبش در تمام
کارها بود تا این که روزی از روزها، دوستی به مطب آمد و
از پزشک دعوت کرد تا به عنوان شاهد عقدِ دخترش در
دفترخانۀ ازدواج حاضر شود. پزشک با لبخند قبول کرد و
موقع بیرون رفتن از اتاق، خودکار معمولی را هم در جیبش
گذاشت. دفتر ازدواج شلوغ بود و آنها مدتی
منتظر ماندند. خودکار آبی معمولی در جیب
چپ جلیقه کت پزشک بود و صدای
آرام و منظم قلب او را میشنید.
او با خود فکر کرد که چقدر دلش
میخواهد همیشه نزد پزشک
بماند و به او خدمت کند. در
میان همین افکار ناگهان محضردار
آنها را صدا زد. عروس و داماد جوان
دوست داشتند هر چه زودتر آن
دفترهای بزرگ را امضاء کنند، امّا
خودکار محضر خشک شده بود.
عروس و داماد و همراهان آنها هر چه کردند
جوهری از آن بیرون نیامد که نیامد. پزشک دست به
جیبش برد و گفت: «اشکالی ندارد،با این خودکار امضاء
کنید.» این شد که آنها، عقدنامه را با خودکار آبی معمولی
امضاء کردند. خودکار آبی سر از پا نمیشناخت، چون باعث
ازدواج دو انسان شده بود.ولی خوشحالیاش زیاد طول
نکشید، چون پزشک به عروس و داماد گفت: «این قلم را
به یادگار نگه دارید تا همیشه پیمانتان را به خاطر بسپارید.»
خودکار آبی معمولی باور نمیکردکه به این سادگی از پزشک
زندگیاش، افسانههای خودکار کهنسال و زندگی پزشک
برای جوانترها میگفت، وجود او گرمابخش همهی وسایل
آن خانه بود. خودکار آبی معمولی تا آخرین قطرههای جوهرش
در آن خانه ماند و به آنها خدمت کرد.
سالهای سال بعد، کودک صاحب خانه، کاغذی زرد و
کهنه را لابلای کتابهای پدرش پیدا کرد.روی آن کاغذ
با جوهر آبی نوشته شده بود: «حتی یک خودکار معمولی هم
میتواند خوشبخت باشد.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 70صفحه 26