![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/574/574_24.jpg)
پنج انگشت بودند که روی یک دست زندگی میکردند.
یک روز ...
اولی گفت :«من کفاشم.»
دومی گفت :«من نجارم.»
سومی گفت :«من نقاشم.»
چهارمی گفت :«من عطارم.»
پنجمی گفت :«پول حسابی دارم.
دستمال آبی دارم.
دستمال و پول بر میدارم.
هر چی دلم خواست میخرم!
قصههای پنج انگشت
مصطفی رحماندوست
دست کودک را بگیرید و در حال بازی با انگشتان او
این شعر را بخوانید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 24