![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/574/574_4.jpg)
دوستان خرسی
بهار بود. زمین قشنگ، آسمان قشنگ. باران قشنگ و جنگل از همه قشنگتر.
توی این همه قشنگی، همه شاد بودند و میخندیدند. همه به غیر از خرسی.
او درحالی که با پشت دست، اشک چشمهایش را پاک میکرد. از زیر درختی
گذشت.طوطی بالای درخت بود که او را دید. به دنبالش پرواز کرد تا ببیند چی
شده! خرسی خیلی ناراحت بود، چرا؟ هیچکس نمیدانست. خودش هم حوصلهی حرف زدن
نداشت. خرسی رفت و رفت و رفت تا به گوشهای از جنگل رسید، جایی که میمونها جشن
گرفته بودند و همه دورهم نشسته بودند. یک عالمه میوهی خوشمزه هم برای جشن جمع
کرده بودند. میمونها وقتی خرسی را دیدند جلو رفتند و با مهربانی از او خواستند که پیش
آنها بماند و از میوههای خوشمزهشان بخورد.
خرسی چشمهایش پر از اشک شد و گفت:«نه. نه. هیچ چیز نمیخورم. هیچ دوستی هم نمیخواهم. اصلاً
هیچ کس نمیخواهد با من دوست باشد...»
میمونها وقتی دیدند که او خیلی ناراحت است دورش را گرفتند، دستی به سرش کشیدند و گفتند:« نه ! ما
تو را دوست داریم. همه دلمان میخواهد با تو دوست باشیم. بیا ! بیا بنشین و با ما خوراکی بخور!»
خدا میداند چه کرد! دهانش را آن قدر پر از خوراکی کرده بود، که نمیتوانست آنها را خوب بجود.
برای همین هم از دور دهانش بیرون میریخت. با دهان پر از غذا حرف میزد. با دستهای کثیف میوهها
را بر میداشت و گاز میزد. موقع غذا خوردن، صداهای مختلفی از دهانش بیرون می آمد و ... او آن قدر
بد غذا خورد که هیچ کدام از میمونها نتوانستند چیزی بخورند.
برای همین هم بچههایشان را بغل گرفتند و او را تنها گذاشتند و رفتند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 4