![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/574/574_5.jpg)
خرسی دوباره تنها شد. شروع کرد به گریه کردن و رفتن. رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی که زنبورها
جشن گرفته بودند. صدای وزوزشان همه جا پیچیده بود. وقتی آقاخرسه را دیدند جلو رفتند و گفتند:
«امروز روز آماده شدن عسلهای ما است. روز خوبی به اینجا آمدهای! بیا. بیا و با ما عسل بخور.»
خرسی اشکهایش را پاک کرد و گفت :«نه. هیچ کس مرا دوست ندارد. شما هم میروید و مرا
تنها میگذارید.» زنبورها دلشان برای او سوخت و گفتند:«نه. ما هیچ کجا نمیرویم. امروز روز
جشن ما است. جشن عسل. تو هم دوست ما هستی. بیا. بیا عسل بخور!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 5