بعد یک عالمه عسل، درظرفهای کوچک و زیبا برای خرسی آوردند. همین که خرسی
چشمش به عسلها افتاد... وای... وای... وای، به طرف آنها حمله کرد و
شروع کرد به خوردن. دور دهانش، دستهایش، حتی پاهایش هم عسلی
شده بود. زنبورها با تعجب به او نگاه میکردند. بعد به سرعت بچههایشان
را از آنجا دور کردند تا آنها این کار بد خرسی را نبینند. اما خرسی فقط
به خوردن فکر میکرد، برای همین هم وقتی عسلها تمام شد، او به دور و برش
نگاه کرد و هیچ کس را ندید. فهمید که بازهم تنها مانده. آن وقت چشمهایش
پراز اشک شد و دلش پراز غصه. طوطی که تمام مدت دنبال خرسی بود و کارهای او
را تماشا میکرد، از بالای شاخه پایین پرید و گفت :«چه قدر زشت و کثیف شده!
هیچ کس دوست ندارد با او غذا بخورد. کثیف و نامرتب! واه واه واه از صدای
غذا خوردنش همه ناراحت شدند. هیچ کس او را دوست ندارد. او با سر و صدا
غذا میخورد. با سر و صدا...» و پرواز کرد ورفت. خرسی ساکت و آرام به طرف
برکه رفت و خودش را خوب خوب درآب تماشا کرد. صدای طوطی را هنوز
میشنید که فریاد میزد:« نامرتب است و با سر و صدا
غذا میخورد...» هیچ کس نمیداند بعد از آن روز چه اتفاقی افتاد
که خرسی این همه دوست پیدا کرد. دوستانی که همه دلشان میخواست کنار او غذا
بخورند، بازی کنند و کارهای خوب او را برای هم تعریف کنند.
راستی تو میدانی خرسی چه کرد؟
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 6