![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/574/574_8.jpg)
فرشتهها
یک روز صبح، وقتی که صبحانهام را خوردم مادر گفت :«امروز روز مهمی است
دایی عباس به اینجا میآید تا تو را با خودش بیرون ببرد.»
من پرسیدم :«کجا میرویم؟» مادر خندید و گفت : «صبر کن تا دایی بیاید.»
مادرم مرا به حمام برد. لباس تمیزی تنم کرد. موهایم را هم شانه کرد. وقتی
دایی عباس آمد، من آماده بودم. دایی گفت:« برویم؟» پرسیدم:«کجا؟» دایی
گفت :«بیا ! توی راه برایت میگویم.» من و دایی به بازار نزدیک خانهمان رفتیم.
دایی گفت: «میخواهم برای مادرت و مادربزرگت هدیه بخرم. تو هم در انتخاب
آنها به من کمک کن.»
من و داییعباس با هم دو تا روسری قشنگ انتخاب کردیم. بعد به یک شیرینی
فروشی رفتیم. دایی عباس گفت:«حالا میخواهم یک کیک بخرم. تو در انتخاب
آن به من کمک کن.» پرسیدم:« تولد مادر است؟» دایی خندید و گفت:«نه!»
گفتم:«میدانم که تولد مادربزرگ هم نیست، پس چرا کیک میخریم؟»
دایی گفت:«اول کیک را انتخاب کن تا بگویم.» من و دایی یک کیک خامهای
انتخاب کردیم. وقتی آقای فروشنده میخواست پول کیک را بگیرد پرسید:
«کوچولو! جشن تولد شما است؟»
من گفتم: «نه.» دایی عباس گفت:«امروز روز مهمی است و ما میخواهیم امروز
را جشن بگیریم. روز تولد عزیزترین بندگان خدا.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 8